یادمه یکی از روزهای بارونی لندن بود و من تو دانشگاه با بقیه بچه های هم گروهی مشغول کار روی یکی از پروژه های درسی مون بودیم. تلفنم زنگ خورد، یکی از دوستان صمیمیم داشت از ایران باهام تماس میگرفت. منکه از دیدم اسم دوستم آنا روی صفحه گوشیم ذوق زده شده بودم زود تلفن رو جواب دادم. از آخرین باری که باهم صحبت کرده بودیم حدودا یک ماه میگذشت.از همون لحظه اول صحبتون نگرانی تو وجودم رخنه کرد چون صداش مثل همیشه پر انرژی نبود انگار بغض داشت. بعد از حدود پنج دیقه احوال پرسی اون چیزی که هیچوقت دلم نمیخواست بشنوم رو برام گفت. گفت که خیلی مریضه و دکترا بعد از یه سری آزمایش تایید کردن که سرطان خون مزمن داره و باید هرچه زودتر روند درمان رو شروع کنه.
دنیا رو سرم خراب شد، نمیدونستم چی بگم چه واکنشی نشون بدم اصلا چه احساسی باید داشته باشم، باید واقع گرا باشم و صحبتمونو منطقی ادامه بدم یا باید بهش امید بدم و بگم همه چی درست میشه نگران نباش عزیزم یا اینکه پای تلفن، های های با هم بزنیم زیر گریه. خیلی لحظه سختی بود نمیخواستم باور کنم که برای این دختر مهربون خوش قلب برای دوست خوشگل باهوش و با استعداد من یه همچین اتفاقی افتاده. هرچقدر سعی کردم خودمو کنترل کنم ولی موفق نشدم و زدم زیر گریه، اونم سعی میکرد منو آروم کنه و ازم خواست که براش دعا کنم و از خدا بخوام که شفاش بده. بعد از حدودا نیم ساعت تلفن رو قطع کردیم. من موندم و سرو کله زدن با احساسات درهمم اعم از نگرانی، استرس، ترس، خشم وغم و .... از دانشگاه زدم بیرون رو زیر بارون تند تند راه میرفتم و تو ذهنم با خودم حرف میزدم. یادمه از زمین و زمان شاکی بودم همش تو دلم میگفتم لعنت به این زندگی لعنت به این دنیا با این همه تلخیش، بعد گیر دادم به خدا که چرا خدا چرا آنا؟ آنا که همیشه به عشق و محبت تو ایمان داشت و با دل و جون تو رو پرستش می کرد. حتی الانم که متوجه شده مریضی حاد داره بازم به رحمت تو ایمان داره و از من میخواد براش دعا کنم.
اون روز بعد از یه وقفه طولانی دوباره یاد خدا افتادم ولی این دفعه خیلی عمیق تر چون فاجعه خیلی بزرگتر و جدی تر از همیشه بود. نمیتونستم با خودم کنار بیام و برای آنا در درگاه خدا دعا کنم شاید چون عصبانی بودم یا شایدم انقدر ازش فاصله گرفته بودم که دیگه برام سخت بود که ازش چیزی بخوام، بخوام که درهای رحمتشو به روی آنا باز کنه و اونو شفا بده. از طرفی هم مدام حرف آنا تو گوشم زمزمه میکرد که ازم خواست براش دعا کنم. بعد از چند روز کلنجار رفتن با افکار ضد و نقیض خودم، تصمیم گرفتم به آنا زنگ بزنم و از خودش بخوام که بهم یاد بده که چجوری براش دعا کنم. آنا از اونجایی که تو یه خانواده مسیحی متولد شده بود و یک مسیحی متعهد بود بهم گفت وقتی داری دعا میکنی با تمام دل و ذهنت دعا کن و چشماتو ببند و عیسی رو روبه روی خودت تجسم کن، از طریق عیسی مسیح با خدای پدر حرف بزن، ازش بخواه بهت میده.
الان مشکل دوتا شده بود، منی که مونده بودم چجوری با خدا حرف بزنم حالا باید عیسی مسیح رو هم که هیچ شناخت خاصی از ذات و شخصیتش نداشتم، به جریان راز و نیایش اضافه میکردم. برای اینکه درک بهتری از کاراکتر عیسی در مضمون مسیحیت عایدم بشه اولین کاری که کردم، رفتم از تو ویکی پدیا در مورد عیسی مطلب خوندم و یه سری اطلاعات اولیه مثل اینکه عیسی متولد بیت لحم بوده ولی چون پدرش یوسف اهل ناصره بوده به عیسی ناصری معروف میشه، اینکه معنی لغوی اسم عیسی "یهوه" یعنی نجات دهنده است و مسیح به معنای مسح شده و برگزیده، لقبی است که عیسی برای خود به کار برده است و مسیحیان معتقدند که عیسی همان مسیح وعده داده شده از طرف خدا در نوشته های یهودی است. و دیگر اینکه فرق دیدگاه اسلام و یهود و مسیحیت و بهائیت در مورد عیسی چه هست. و اما مهمترین مطلبی که تو همون ویکی پدیا خوندم این بود بود که چهار انجیل متعارف متی، مرقس، لوقا و یوحنا منابع اصلی برای مطالعه و آگاهی از زندگی عیسی هستند.
پایان بخش اول