بعد از اون همه تنش و خود درگیری با خودم، آخرسر تونستم خودم رو متقاعد کنم این اتفاقی که برای دوست من آنا افتاده خواست خدا بوده و حتما یه حکمتی در کاره، پس تصمیم گرفتم به جای شکوه و شکایت برای آنا دعا کنم.
در مورد عیسی خوندم در مورد انجیل خوندم و بیشتر سعی میکردم از یوتوب ویدئوهایی پیدا کنم که مطالبی رو که تو انجیل نوشته رو به زبان امروزی تفسیر میکنه. با اینکه فشار درس های دانشگاه خیلی زیاد بود ولی هر روز تقریبا حدود 45 دقیقه برای این مسئله وقت میذاشتم چون برام مهم بود که بیشتر بدونم، نمیدونم انگار هرچی بیشتر میخوندم و بیشتر ویدئو تماشا میکردم بیشتر به سمتش کشیده میشدم. احساس میکردم خوندن در مورد آشتی دوباره با خدا، اینکه اون ما رو خیلی دوست داره و همیشه مواظب ماست، حالمو بهتر میکرد.
اما همه چی خیلی کند پیش میرفت، حال دوست من آنا هر روز که میگذشت بدتر و استرس و نگرانی من هم بیشتر میشد. آنا تو بیمارستان بستری شد و دوست نداشت کسی رو ببینه، کاملا روحیه ش رو از دست داده بود. من دوباره شاکی شدم دوباره خیلی عصبانی بودم همش به خدا میگفتم خداااا چرا کاری نمیکنی چرا هرچی دعا میکنیم حالش بدتر میشه. انگار منم امیدمو مثل آنا از دست داده بودم قلبم آتیش میگرفت هیچ کاری هم از دستم برنمیومد، آنا دیگه حتی دوست نداشت تلفنی با دوستاش حرف بزنه این دیگه عمق فاجعه بود چون برای من این معنی رو می داد که آنا قبول کرده که مرگش نزدیکه.
پایان بخش دوم