Livewell
Livewell
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خاطراتی که هرگز فراموش نمی شوند (بخش سوم)

نهایتا آنای دوست داشتنی تو یه روز گرم مرداد ماه تو بیمارستان بعد از تحمل کلی درد و اذیت از دنیا رفت و خانواده و اطرافیانش و هرکسی رو که اونو دوست داشت، تو غم و اندوه بی انتهایی فرو برد.

من چی بگم از خودم که با شنیدن خبر فوتش بدجوری به هم ریختم شاید چون اونجا نبودم که از نزدیک با بقیه برای از دست دادنش سوگواری کنم. همش خاطراتشو تو ذهنم مرور میکردم همش خودم رو سرزنش میکردم که چرا لحظه مرگش نتونستم پیشش باشم. کسی فکرشو نمیکرد که انقد زود بدنش در مقابله با مریضی کم بیاره و انقد زود مثل گل پر پر بشه و بره. اون رفت با همه روح بزرگش و وجدان بیدارش و مهربونی مثال زدنیش و یک چیزی رو برای من گذاشت، چیزی که میتونم به جرئت بگم که زندگی منو تغییر داد و به قدری برای من ارزشمنده که حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستش بدم.

عشق به خدا چیزی بود که آنا برای من به یادگار گذاشت، یاد آنا همیشه تو قلب و ذهن منه و مطمئنا همیشه همینطور میمونه چون به خاطر آنا بود که من با عشق و محبت واقعی خدا آشنا شدم و زندگیم معنی پیدا کرد. همه چی از همون روز شروع شد که آنا از من خواست تا براش دعا کنم و موقع دعا عیسی رو در مقابل خودم تجسم کنم و از طریق اون از خدای پدر بخوام تا بهم بده...

پایان بخش سوم

خدادعازندگیخاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید