ویرگول
ورودثبت نام
Livewell
Livewell
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

خاطراتی که هرگز فراموش نمی شوند (بخش چهارم)

رفتن دوست همیشگی من آنا از این دنیا مصادف شد با تولد دوباره من در یک زندگی جدید، زندگی که معنی و هدف داشت و سرشار بود از امید به رحمت و محبت خدا. این نقطه از زندگی من پر از رمز و رازه انگار که یه معجزه ای اتفاق افتاده باشه و من بدون اینکه خودم تصمیم گیرنده باشم تو جریانش قرار گرفتم. تو نوشته های کتاب مقدس اومده که این خداست که تو رو پیدا و انتخاب میکنه و تو به سمتش میری بدون اینکه خودت نقشی تو این گزینش داشته باشی، من این مضمون رو با تمام دل و جون درک کردم چون برای خودم هم اتفاق افتاد. من تو اوج درگیری های فکری و سختی های زندگی که مهاجرت و تحصیل در انگلستان و خبر تکان دهنده مریضی آنا سر منشاء اصلی آنها بود، به سمت خدای پدر و عیسی مسیح کشیده شدم. من که بین اون همه مشغله ی ذهنی و استرس ناشی از درس و تنهایی غربت گم شده بودم و سرگردان و نا امید بودم، توسط خدا پیدا شدم و انگار یه روشنایی تو زندگیم تابید تا بتوم مسیرمو پیدا کنم.

من این جریان تغییر و تحول رو برای خودم به پنج بخش تقسیم کردم: 1. روزهای تاریک 2. شروع دوره کنجکاوی و تحقیق در مورد خدا و عیسی 3. طلوع ایمان 4. رفتن به کلیسا و غسل تعمید 5. مسیحی متعهد شدن

الان که برمی گردم و به روزهایی که پشت سر گذاشتم فکر میکنم پشتم تیر میکشه، حیف که نمیتونم واقعیت اون چیزی رو که تجربه کردم با احساسات عمیقش اینجا مکتوب کنم ولی بازم دوست دارم در موردش بنویسم، بنویسم که شاید بتونه معجزه ای رو تو زندگی شخص یا اشخاص دیگه ای رقم بزنه. خدا از ما دور نیست چه بسا که خیلی بهمون نزدیکه و مثل یک پدر مهربون منتظرمون هست که به سمتش بریم و ما رو غرق در محبت بی انتهاش کنه...


خداخاطراتتولد دوبارهعیسیمعجزه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید