درکلید رو دو بار میچرخونم؛دستگیره رو فشار میدم ولی باز نمیشه.انگار که در رو قفل نکرده بودم ولی امروز مطمئن بودم که در رو قفل کردم.
عدم اطمینان در هنگامِ اطمینان صد در صد.
به هر حال،دزد تشریف نیاورده و منم به ضعیف شدن حافظه ام بیشتر پی بردم.هفته ی عجیبی بود،از جا گذاشتن نقشه ها تو مایکروفر تا قفل نکردن در،چه اتفاقی داره میفته؟کیف آرشیو رو کف اتاق پرت میکنم و به تخت پناه میبرم؛احساس میکنم یک موجود نیرومندی شونه هام رو به قصد شکستن تو دستاش گرفته و فشار میده،همزمان به بچهش که یه کار خارج از عرف انجام داده میگه نگاه کن اگه این کار رو دوباره انجام بدی تو هم به این سرنوشت دچار میشی؛همزمان هوا به صورت وحشتناکی گرمه و کولر هم خراب،اینجا شکنجهگاه خوبی میشه،مگه نه؟
از جام پا میشم،فکر کنم فهمید ذبیح جونداری نیستم.پنجره رو باز میکنم ولی هوا تغییر نمی کنه.سراغ کیف آرشیوم میرم.نقشه ها رو بیرون میریزم،مداد ها و زغال خرد شده و فیکساتور رو از غرق شدن در دریای کیفم نجات میدم.در حالی که دنبال دفترم میگردم دستم با شیئی ناآشنا برخورد میکنه،از کیف درش میارم.یه شونه هست،روش نوشته"یکم موهاتو مرتب و رنگ کن،پیرمرد!!" خطش آشناست،به دو نفر شک دارم.شونه رو تو دستم میچرخونم و متوجه میشم دو رو داره؛یک رو شونه و روی دیگهش یه آینهست...
لعنتی!میدونی چند ساله با خودم عهد بستم دیگه به هیچ جسم بازتاب کننده ای نگاه نکنم؟ یه آدم صادق بهم گفت شبیه پسر عموم هستم،عامل نصف بدبختیام.از تک تک اجزای این چهره متنفرم؛پیشونی بلند،دماغ استخونی و صورت کشیده.همهش شبیه اون لعنتیه.ولی من عهدم رو شکستم،حالا دارم به آینه نگاه میکنم.نه،این من نیستم شاید پسر عموم هست یا شاید هم یه غریبه،هر کی هست من نیستم.آینه حقیقت رو بازتاب میکنه ولی من پسر عموم نیستم.اگه من پسر عموم بودم الان من میشدم پسرعموی پسر عموم.یکی میگه"خودت میفهمی چی میگی؟ آدمی برای فاصله گرفتن از حقیقت چه کار های که نمیکند..."
پس من،منم.این جوون بیست و یک ساله با موهای سفید،منم.این پا در هوایِ بلاتکلیف،منم.این گمشده در پیدا ترین نقطه،منم.این بی اطلاع با اطلاعات زیاد،منم.این غریبه ی آشنا،منم.نه سپید پوشم با موی سیاه و نه سیاه جامه با موی سپید،نه هیچکدومشون و نه هر دو.
این منِ غریبه که بهم زل زده و من به اون خیلی آشناست؛دور ولی نزدیک!بیشتر از این توان تحمل خودم یا همون غریبه رو ندارم،بی اختیار آینه از دستم میفته؛هزار تیکه میشه.فکر میکنم شاید این غریبه از خونهم رفته باشه ولی هر تیکه تصویری از غریبه هست.این که با واقعیت خودت مواجه بشی ترسناکه و الان هزاران منِ واقعی و غیرواقعی جلوی چشمام هست.
تیکه های آینه رو از روی زمین جمع میکنم؛تو دستم میگیرم و دستم رو مشت میکنم.دردی رو احساس میکنم که خیلی عجیبه،نه بد هست و نه خوب.من از تیزی آینه اعتراضی ندارم،از تیزیِ حقیقت اعتراض دارم. این درد از دیدن خودِ واقعیم نشات میگیره.حقیقت رو جذب میکنم،تیکه های آینه بیشتر تو دستام فرو میرم.دیگه تصویر آینه ها واضح نیست،مملو از خون. در اوج وضوح حقیقت،تصویری که منتشر میشه کِدِر هست. دستام رو به صورتم میکشم،بادمثل نسیم بهاری به پوستِ صورت تازه خراشیدهام میخوره.
حالا منم که روی زمین نشستم و به تخت تکیه دادم،یه مشت نقشه و کاغذ در هر برهم،کتابای نخونده،متن های ننوشته،حرف های نزده و....حقیقت در و گوشت و پوستم رخنه کرده ولی هنوز این غریبه رو نمیشناسم،نمیدونم از من چی میخواد. "پس هر چی بیشتر سعی کنی خودت رو بشناسی،بیشتر از خودت دور میشی؟"
پینوشتِ یک:ایده ی متن: آهنگِ آینه از فرهاد مهراد.خیلی وقت بود که در ذهنم ایده هایی از ساخت داستانک یا مطالب دیگر با الهام از آهنگ ها بود؛هر دفعه که میخواستم متنی در این باره منتشر کنم احساس تردید داشتم ولی این بار منتشر کردم.نمیدونم بهش چی میگن،اسمش رو خودم گذاشتم آهنگ نویسی،بنظرم واسه ی تگ ویرگول مناسب هست.
پینوشتِ دو:درباره عنوان متن،تصویر حقیقی فقط با آینه مقعر(و عدسی همگرا)قابل تولید هست و این تشکیل تصویر حقیقی،حتما برعکس هست.