پاهایش زردِ زرد است،ضربانش رو به کاهش.تا جایی که من متوجه شدم گویا کرونا دارد.چشمانش را نمیدیدم و این موجب مشغله فکری بود؛دقیق نمیدانم ولی احساس میکنم خیلی از سخنان در چشم ها پنهان شده اند.بعضی ها میگویند چشمان هیچگاه دروغ نمیگویند ولی سوال من این است پس تکلیف افراد نابینا چه میشود؟
بگذریم،حدود هر یک ساعت یکبار پوستش تغییر رنگ میداد.از زرد به سفید،از سفید به کرمیِ کمرنگ و الیٰ منتهی...(من فقط کفِ پایش را میدیدم)دقیق متوجه نشدم که ضربان قلبش کجا نوشته شده بود،چون فقط یک تابلو میدیدم و بر روی آن هر از گاهی هفتاد و پنج و شصت و پنج دیده میشد.ولی این تغییرات همزمان با صدای پرستارش نبود که دکتر را صدا میزد.
این بار فرق داشت... گونه ای دیگر دکتر را صدا زد؛صدایی آرام که تقلا میکند فریاد بکشد.دکتر به سراغ پیرمرد رنگارنگ آمد و رخسار او نیز رنگ به رنگ شد؛فریاد زد یک دارویی بیاورند که حضور ذهن ندارم نامش چه بود.
سه مرتبه به او دارو تزریق کردند و تاثیری نداشت،چون نه رنگِ کف پای پیرمرد تغییر میکرد و نه رنگ رخسارِ دکتر.پرستار رو به همسر پیرمرد گفت:«چیزی مصرف میکنه؟» همسر پیرمرد جواب داد:«از قیافهاش تریاکی بودنش مشخص نیست؟» پرستار بر پیشانی خود چنان محکم کوبید که سمفونی غم انگیز تریاک فروش از مغزش پخش شد.چندی بعد،دقیقاً ساعتی که باید شیفت عوض میشد،پرستار واقعاً فریاد زد که باید همه بیایند تا شوکر بزنیم.
هر پرستار و دکتری که بود جمع شدند.شوکر را از کمد سفید-آبی رنگ در آوردند؛یکی از پرستاران بلند قامت بر روی چهارپایه ایستاد و شوکر به دست به سینه ی مرد حمله ور شد،اغراق نیست اگر بگویم پیرمرد حدود هفتاد سانتی از تخت بالا آمد و بعد فرود آمد و باز هم سه بار متوالی این کار انجام شد،ولی رنگِ کفِ پایش تغییر نکرد.در جدال جان و بیماری،جان باخت؛شاید هم در جدال تغییر رنگِ کفِ پا.
داستان اینجا تمام نمیشود؛پیرمرد خیلی سوسکگانه چشم هایش را باز میکند.همسرش اشک از چشمانش سرازیر شده است،می گوید:«پدر گور به گور کجا بودی؟» پیرمرد دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید ولی انگار فقط بیدار شده بود که فحش بشنود و برود.میخواست بگوید که کجا بوده است؟
پیشنهادی:گرفتار-فریدون فروغی