همگی به تماشای زجر کشیدن دیگری مینشینیم
و
لبخند می زنیم؛
فرقی نیست،
یکی با مرگ رقیبش
دیگری با تیره روزی یار دیرینه اش
بیشترین هم با سقوط زیبای درختان پاییز
چه شاعرانه است سقوطشان
روزی پر و بال در آسمان داشتند
امروز گونه هایشان رنگ عوض می کند و سر به زیر میشوند آنقدر سر به زیر که سر به زیر میبرند.
می گوییم: «چه زیبا.»
چه سقوط زیبایی
سرپوشی ماهرانه.
رنگ قبر ها را تغییر دهید،
مرگ زیبا میشود.
نقشِ خونابهٔ کشته شدگان را بدل به دریای سرخ کنید،
قتل زیبا میشود.
چیدمان اتاق شکنجه را تغییر دهید،
شکنجه زیبا میشود.
علامت سوالم را برده اند، نگران نباشید الان ظاهر خواهد شد.
زیبا می شود، زیبا می شود، زیبا می شود.
لیک، اصل تغییر پیدا میکند؟
فام سوز قلب ها چهره ای دیگر می.یابد،
امّا ماهیتشان عوض خواهد شد؟
با جوهر درد را بنویس، بر روی سنگ درد را حکاکی کن، با قلم درد را بنویس، همگی دردند.
بر جوهرهٔ خود سرپوش میگذاری؟
پاییز که می شود با قلم و کاغذ آشتی میکنند. از باران مینویسند، از پشت پنجره نشینی، از برگ درختان و در ستایش آن حتیٰ کتاب هم مینویسند. دسته ای دیگر ساز مخالف میزنند و نفرت خود را بر کاغذ میکوبند و میگویند پاییز، عزیزشان را گرفت. اکنون یک برگ خشکیده بر روی قبرش است. یکی دل میدهد یکی قلوه. حتیٰ شنیدهام جگر و خوشگوشت هم میدهند، البته شاید شایعه ای بیش نباشد. بعضی ساز میزنند و دیگران با ساز آنان پا برهنه و بی تفکر میرقصند آنقدر می رقصند که سرشان گیج میرود و به زمین میفتند. هنگامی که بیدار می شوند دیگر پاییز نیست. تنها سفیدی محض است و سرما در مغزِ استخوان هایشان یا شاید هم استخوانِ مغزشان رخنه میکند. شاید هیچگاه پاییزی نبوده است.
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد؟ فصلِ همیشگیِ هستی این است؟
ساعت دو بعد از ظهر است، آفتاب بی رحمانه می تابد. چشمانم درد می کند. می گوید ظهر های پاییز زیباست و خورشید رنگ برگ ها را زیباتر می کند. به سوی خانه می روم تا دوربینم را بردارم و برایش از زمین های نارنجی رنگ عکس بگیرم. زمان میگذرد، ساعتم خراب شده است. از پنجره به بیرون مینگرم، هوا تاریک است. دنبال چه میگشتم؟ به یاد ندارم. اینجا خانه ای وجود ندارد، مغز زنگ زده ام قادر به توصیف این مکان نمیباشد. دنبال چه میگشتم؟ آن موقع را نمیدانم ولی الان شاید به دنبال خودم. من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟
ساعت دو بعد از ظهر است، آفتاب بی رحمانه می تابد. چشمانم درد می کند. می گوید ظهر های پاییز زیباست و خورشید رنگ برگ ها را زیباتر می کند. به سوی خانه می روم تا دوربینم را بردارم و برایش از زمین های نارنجی رنگ عکس بگیرم. زمان میگذرد، ساعتم خراب شده است از پنجره به بیرون می نگرم هوا تاریک است. دنبال چه می گشتم؟ به یاد ندارم. اینجا خانه ای وجود ندارد مغز زنگ زده ام قادر به توصیف این مکان نمی باشد. دنبال چه می گشتم؟ آن موقع را نمیدانم ولی الان شاید به دنبال خودم. من کجا هستم؟ اینجا کجاست؟
فقط یک در می بینم، همان دری که بار ها در رویاهایم دیده بودم. راستی اینجا رویا نیست؟
میترسم، اگر پشت در حقیقت باشد و حقیقت باب میلم نباشد چه می شود؟ اصلاً من کیستم که بخواهم چیزی باب میلم باشد و میل و امیالی داشته باشم. در را باز میکنم باز هم مکانی فاقد توصیف. نمی شود زمان بایستد و من فقط هیچ کاری نکنم؟ چه ارتباطی داشت؟ نمیدانم.
اینجا کجاست؟
نمیشود هیچ سازی نزد؟ نمی شود به ساز هیچکس نرقصید؟ چرا حتی افرا فلج هم که قادر به رقص نیستند و نمیتوانند سازی در دست بگیرند از این قاعده مستثنیٰ نیستند؟
شب بخیر، شاید فردا فهمیدم اینجا کجاست.
فکر کنم اینجا مسابقهٔ "هر کی بیشتر داد بزنه و جنسش رو به مردم بندازه" هست. از سبزی گندیده تا مغز گندیده برای خرید هست. سعی می کنم بین جمعیت نفس بکشم. یه سمساری میبینم «ببخشید آقا شما هر چیز دست دومی رو می خرین؟» میگه بستگی داره سالم باشه یا نه. مگه کسی جنس سالمش رو میده به تو؟
«قابل استفاده ست.» میگه چی چی هست جنست «آقا، میخوام خودمو بفروشم.» چشماش گرد میشه ،بعد از چند ثانیه قهقهه میزنه و میگه جای اشتباهی اومدی بچه جون. یعنی نمیشه خودمو بفروشم؟ شاید یکی تونست بهتر استفاده کنه.
میگفتن با آینه قهر نکنید. من که با آینه قهر نکردم، اتفاقاً خوب می دونستم چه شکلیم. تنها مشکل این بود که نمی فهمیدم مغزم کجاست. اینو کی گفته بود؟
یه زن فالگیر اینجا نشسته "فروش آینده". «ببخشید خانم شما جایی میشناسی آدم بخرن؟» میگه جای اشتباهی اومدی. چرا همتون یه جواب میدید؟ نه، اغراق نکن فقط دو نفر گفتن. «یعنی جایی نمیشناسید آدم بخرن؟» میگه برو لب مرز. مگه اینجا لب مرز نیست؟ لب مرز جنون و عقل، لب مرز واقعیت و رویا، لب مرز بودن و نبودن، لب مرز خواب و بیداری.
اینجا کجاست؟
شب بخیر، شاید فردا فهمیدم اینجا کجاست.
- خوش اومدی، قدم رنجه فرمودی.
+ چاکریم.
سر میز میشینم. همهمه خیلی زیاده ولی حتی یک کلمه از حرفاشون رو هم نمیفهمم ببین می فهمم چی میگن ولی انگار این چیزی که میگن چیزی نیست که من میشنوم. اینجا کجاست؟ شام آخره؟
وایسا ببینم اینجا که کسی نیست. فقط من هستم که معلوم نیست من هستم یا من نیستم. دوباره یه مکان بدون توصیف.
+ ببخشید یه کار فوری برام پیش اومده باید برم.
- چه عجله ای؟ کجا به سلامتی؟
+انشاالله خارج از مرز. البته فکر کنم دوباره برگردم داخل مرز.
ساعتم دوباره به کار افتاد، عقربه ها دوباره وارد ماراتون زمان شده اند. ساعت دو بعد از ظهر است. آفتاب ناجوانمردانه در حال کور کردن چشمانم است و من سعی می کنم دلم را با رنگ برگ های راضی نگه دارم. نمیشود سرم را به زیر برگ ها ببرم و همانجا بمانم؟ زمان اگر خواست بگذرد، نخواست هم نگذرد. ما که در هر حال سرمان زیر برف است. سفیدی... چه کسی سیاهی برف را خواهد دید؟