لا اله الا الله و الله اکبر. به خدا بدبختی داریم، بیچارهگی داریم، به ذلت افتادهایم از دست زبان نفهمیهای این جنایتکاران مفتخور. خداوند نسل هر چه تازه به دوران رسیدهی بدبخت را بزند از بیخ. باز این سلمان دوره افتاده در دهات اطراف با آن پسرش و دادار دودور میکند که "لندلس به من پرتقال زده". مردک بیحیا خجالت نمیکشد از سن و سالش. همهاش تقصیر آن پسرش است که دندان تیز کرده تا وی سرش را پایین گذاشت میراثش را هاپولی کند. وی را تحریک میکند به این رجزخوانیها. حالا تعجیل نکنید میگویمتان که این سلیمان کیست.
ولایت ما (که جد اندر جد جزو اموال خانوادگی ماست و پیش از ما پدر مرحوممان بر آن حکم میرانده و پیش از ایشان پدر بزرگمان که نور بر قبرش ببارد و پیش از ایشان پدرشان و همینطور تا بالا) سرزمینیست وسیع که اگر خداوند عمری عطا نماید بر شما لطف نموده روزی نقشهاش را در اینجا منتشر مینماییم تا با حدود و ثغور این مرکز فئودالیسم جهانی آشنا شوید.القصه، در شمال شرق روستای ما رودخانهایست که از کوهها سرچشمه گرفته همینطور در امتداد شرق روستای ما به پایین نزول کرده در انتها از جنوب شرق زمنهایمان به غرب روانه میگردد به گونه ای که شرق و جنوب زمینهای ما کرانه این رود است. در ساحل جنوبی این رود در روزگاران دور و پیش از ما اربابانی شهرنشین حضور داشتند و این زمینها را فی امان الله رها نموده بودند و رعایا که شلاق بالای سرشان نبود از سر تنبلی و گشاد ورزی گوسفند و مرغ و اردکهایشان را ول میکردند در آنجا تا از نعمات خداوند کوفت بنمایند. تا اینکه محمدرضای ملعون (پهلویشان را میگویم) که خدای به زمین گرمش بزند که زد و از سرطان مرد، اصلاحات ارضی بنمود و زمینها را بین رعایا قسم بنمود و هرج و مرجی بساخت که اول از همه ریشه خودش و دودمانش را بسوخت.
پس از آن بود که هر گوشهی ساحل جنوبی رودخانه به دست یک الواط و اراذلی بیوفتاد، اولی سلیمان نامی که در مخالفت با نظام ارباب و رعیتی ما جد و جهد تمام مرعی بداشت و دومی حمدی فیل نامیست که از بس مال مردم خورده از بس مال مردم خورده از بس مال مردم خورده قریب به ۳۲۰ سنگ وزن دارد و سومی زاید نفتیست که پدرش نفت فروش دوره گردی بوده به کوچه و برزن، از قِبَلي فروش نفت به مال و منالی رسیده و زمینهایش را آباد بنموده؛ وی نیز مدعیست ما بخشی از زمینهایش را تصرف بنمودهایم و با ما عداوتی کهنه دارد.
شاید شما شپشوهای بیسواد خارشکی فیالحال به یاد نداشته باشید اما برادرمان نیموزیک شاهد است، زمانی که مرحوم ابوی ما فوت بنمود ما در ولایت حاضر نبوده از برای تحصیل علم در بلاد پِتِل پوخ (یا آنگونه که امروزیها میگویند سنت پترزبورگ) بسر میبردیم. تا ما وجود اعلایمان را از آن دیار و از طریق خط آهن به بندر آستراخان برسانیم و آنجا بر سفینهای سوار گشته از طریق بحر خزر راهی بندر انزلی شویم و سپس دوباره با خط آهن و الاغ و مرکب به ولایتمان برسیم، مدتی زمام امور در دست همشیرهی ما بود. ولاکن به دلیل ضعف اعصاب و کمبود هوش و ذکاوت و کوتاهی فکر در رتق و فتق امور توفیقی حاصل ننموده، هرج و مرجی حاکم بگشت که ما به محض ورود سرکوبش نمودیم. یعنی رعایا تا تشعشعات وجود ما بدیدند و به مقام والای ما آگاه بگشتند به زانو افتاده در پیشگاه ما، دست از شورش کشیدند. این سلیمان و حمدی و زاید و اراذل که گویا امید داشتند نظام ارباب و رعیتی در ولایت ما سقوط نماید و روستای ما هزار هزار پاره گشته همچون لحاف ملا نصرالدین، تا قسمتی از آن را تصاحب نمایند با ورود ما نقشههاشان را نقش بر آب دیدند. در ابتدا به یکی از همسایگان ما، حسین صد تومنی نامی (از این روی به صد تومانی شهرت داشت که گویند در دوران جوانی در ازای صد تومان وجه نقد دست به انجام اعمال قبیحه و منافی عفت و شرافت و انسانیت و غیرت زده بود) رشوه دادند تا بر ما هجوم بیاورد ولاکن در زد و خوردی که میان رعایای ما و کارگران حسین صد تومنی در گرفت، رعایای ما رشادت تمام از خود نشان داده با استفاده از بیل و کلنگ بر ایشان هجوم برده و به کلی مضمحلشان نمودند. حتی برخی از نسوان ولایت ما نیز در پشت دستههای کاه پنهان گشته از دور بر این متجاوزین پرتقال پرت میکردند. خدای اجرشان دهد.
اینها که دیدند باز نقشه هاشان نقش بر آب گشت و رویایشان چونان سراییست بر روی آب از آن روز مدعی گشتند که ما قصد داریم با صدور فئودالیسم به اقصی نقاط جهان، آزادیهاشان را سرکوب نموده بر جان و مال و ناموسشان مسلط گردیم. غلط میکنند آخر کدام آزادی که ما سرکوبش کنیم؟ یک مشت تازه به دوران رسیدهی مصداق "باسن ندیده شلوار، حالا که رسید به شلوار، دوتا سه تا به یک بار" سه زنه برای ما شده اند مظهر آزادیخواهی. مرده شور ببرد خودتان و آزادیتان و زمینهای بایرتان را. والله اگر ما قصد صدور فئودالیسم بدان برهوت داشته باشیم. ما باد معده هم به سمتشان صادر نمیکنیم چه برسد به اصول مترقیه نظام ارباب و رعیتی.
حالا معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ای سه چهار شب یک پرتقال پرتاب کرده سمت کفتر دانی این مردک سلیمان، پرتقال افتاده روی سقف لانه کفترها و آسیبی به آنان وارد نیامده لاکن صوتی بلند از برخوردش به کفتر دانی صادر شده کعینهو نعرهی شتر-گاو-پلنگ. این کفترها دچار خوف گشته چندتاشان سکته نموده در دَم به لقاالله پرتاب گشته اند. حالا از صبح فردایش این سلیمان و آن پسرش همچو کولیها دوره افتاده اند در هر کوی و برزن که پرتقال مزبور از جنس پرتقالهای تامسون درشت و آبدار بلاد ماست فلذا من مسئول این حمله شبانه و موظف به پرداخت خسارت و دیه کبوترهای این مردک و پسر کفتربازش هستم. هرچه من از اینجا تکذیب میکنم افاقه نمیکند. هر چه فحششان میدهم افاقه نمیکند. دستور دادیم مقادیری پرتقال و نارنج و نارنگی و چند تپه تاپاله بیاورند در ساحل رودخانه مستقر کنند تا اگر اینها دست از ادعاهاشان بر نداشتند و یا خدای ناکرده تصمیم گرفتند از آن سوی نهر به ما یورش آورند از همان نقطه از خودمان دفاع کنیم. ولاکن چون بسی صلح طلب و اهل مذاکره و رافت نیز میباشیم و دلمان نمیاید با مشت محکممان بر دهان این بدبختهای تازه به دوران رسیده بزنیم، با برادرمان نیموزیک تماس گرفتیم تا وساطت نموده، به نحوی این وحشیها را به راه راست بیاورد. حالا منتظریم از شهر برسد ببینیم چه میشود.
شما هم بیکار ننشسته، همینجا در نظردانی تصدق و فدای ما بشوید و خوب لوسمان کنید تا این غم از دلمان بیرون رود.
پینوشت: انقدر داد و قال بنمودند مجال نیافتیم تا از اوضاع یکی دو روز اخیرمان برایتان بیان کنیم. کاش نگران احوالمان نشوید و تا فردا که جزئیات امور روزمره را از برایتان شرح دهم، خود را حلق آویز نکنید.