همیشه پیش از هر حس دیگری، ناامنی را بو کشیدهام. هر کجا بودهام ترس زودتر از من خودش را رسانده است. اینروزها از کلام و کلمات هم خجالت میکشم. خودم را میبینم توی تاریکی اتاق نه سالگیام. به دیوار نگاه میکنم و مطمئنم اینجا چیزی برای من نیست. گاهی از نگاه کردن به تختم میترسیدم، نمیدانم چرا ولی میترسیدم. الان هم انگار دوباره توی همان اتاق نشستهام و رویم را به دیوار گرفتهام تا تختم را نبینم. یک حسی به من میگوید ناامنی روی تخت نشسته است و به شدت حالش بد است. نگاهش که میکنم همان غول همیشگی که از همه چیز مرا میترساند نیست. غول غمگین لرزانی است که زبانش بند آمده و نگاهم هم نمیکند. من رو به دیوار و او رو به زمین، چشم به فضای سرد دوختهایم.
میدانم اگر روی تخت کنارش بنشینم به من میگوید که ناامیدی کار او را ساخته است. حالا جفتمان گوشه تخت کز کردهایم. به من میگوید هیچوقت فکرش را هم نمیکرد غول بزرگتری توی زندگیام پیدا شود، من توی خودم جمعتر میشوم. ناامنی از من میپرسد یادت هست برایت خط و نشان میکشیدم؟ دستهایم را ببین همهی ناخنهایم را ناامیدی کشیده است. اتاق انگار تاریکتر است و هوا سردتر، ناامنی میگوید یعنی اگر من نباشم اینجا قرار است بدتر هم بشود؟ بدتر از زمانی که قدرت اول من بودم؟ و احساس کمبود میکند. به روزهایی که ناامنی مضطربم میکرد فکر میکنم. روزهایی که حتی وقتی از ته دل میخندیدم ناامنی بابت آزاردهنده بودن صدای خندهام بهم تشر میزد. ناامیدی اما اینجور نیست، تشر نمیزند، نمیرود که بخواهد دوباره بیاید، کم و زیاد نمیشود، هست. فقط هست. همیشه هست. همهی نور و گرما را بلعیده است و تفالهی وجود من را روی زمین تف کرده است. ق که امروز خوشحالی میکرد، یک آن چیزی را دیدم که تا قبل از این هرگز ندیده بودم؛ هیجان و شور و شوق یک آدم دیگر که به تو هیچ ربطی ندارد ولی از دیدنش دلت گرم میشود. یک آن فکر کردم شاید لازم نبود ناامنی برای صدای هر خندهای بهم تشر بزند. ولی زد.