بی‌رنگ
بی‌رنگ
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

آنتوان در B612

یه یادی بکنیم از B612 سیاره ای که شازده کوچولو ازش اومد و آنتوان رو با خودش برد. 

لابد آقای دوسنت اگزوپری الان جاش خوبه با شازده‌ش یه گوشه لم دادن غروبو نگاه می‌کنن، آب از چاه می‌کشن، به صدای زنگوله‌ی چرخ چاه گوش می‌دن و نمکی می‌خندن، یه دستی به سر و گوش گل ازخودراضی می‌کشن. بعد شازده می‌گه «چطوری می‌شه یه روباه آورد اینجا؟ روباه خودرو نداریم که مثل این گل یهو خودش سر و کله‌ش پیدا بشه و ما اهلی‌ش کنیم؟ »

آنتوان آه می‌کشه. به تک تک شازده‌هایی فکر می‌کنه که هیچ وقت ستاره خودشون رو پیدا نمی‌کنن. به تمام جدایی‌ها. به تمام دوری‌ها. به اینکه گاهی هیچ گزینه‌ای وجود نداره. نمی‌تونی هم هجرت کنی و هم دوست‌هایی که اهلی‌شون شدی با خودت داشته باشی. به مارهای آبی فکر می‌کنه که خودشونو از یه گوشه و کنار هواپیماش لغزوندن داخل و فرستادنش پیش شازده کوچولوش. 

آنتوان پشت به غروب خورشید وایمیسه و به یه نقطه‌ی آبی رنگ که حریر ابر پیچیده دور تنش و از اون دور دورا دلبری می‌کنه نگاه می‌کنه. یه نفس راحتی می‌کشه که زود از شر اینهمه جنگ راحت شد و زیاد تو جنگ‌های دنیا دست نداشت. از اینکه آروم و دلبرانه و رازآلود، درست مثل پایان کتابش دنیا رو ترک کرد لبخند می‌زنه. ولی دلش می‌گیره. لبخندش درد داره. اون آبی دلبر حریر پوش، قلبش صدای انفجار میده. هیچ وقت تمام سطحش همزمان در صلح و بدون خون نیست. از این فاصله ، فهمیدن سرخی خاک مثل تشخیص مویرگ‌های سرخ رنگ توی چشمهای کسیه که دیشب تا صبح گریه کرده. 

کم و کوچیک و مبهمه. ولی تو حتماً میفهمی که اون خیلی گریه کرده و فقط همین از شب گریه‌ش باقی مونده. تو می‌فهمی که تو دلش درد داره. 

آنتوان فکر می‌کنه چرا نشد دنیا بی جنگ باشه؟ حد اقل یک روز. 

چرا نشد هرکسی یه شازده واس خودش پیدا کنه، اهلی‌ش بشه و تن نحیفشو بلند کنه بگیره بین دستاش و سر به بیابون بذاره؟ 

فکر می‌کنه تمام تلاشش رو کرد که مرام درست عشق رو جا بذاره و بعد بره به B612 . ولی بعد می‌بینه چاره‌ای نداشته. می‌بینه که آدم همیشه باید یه چیزی رو انتخاب کنه و برای انتخابش یه چیز دیگه‌ای رو ترک کنه. دلش گرفته پس باید غروب آفتابو ببینه. دلش تنگه برای زمین. ولی برای دیدن غروب آفتاب و رفع دلتنگی و تسلی باید پشت کنه به زمین تا غروب آفتابو برای صد و بیست و هشتمین بار در امروز ببینه. 

سرشو میذاره رو زانوهای شازده و میگه "شاید روباه یه روز خودش بار و بندیلشو ببنده و تصمیم بگیره دل از گندمزار بکنه بیاد اینجا. شاید از این گل خوشش بیاد و دوستای خوبی برای هم بشن. شایدم چند تا بذر گل سرخ بیاره تا این گله از تنهایی دربیاد. شاید این جا از گل پوشیده بشه و دیگه اصلا جایی برای بائوباب باقی نمونه... "

انقدر به خورشید خیره می‌مونه تا توی تاریکی فرو برن. دیگه رو به زمین نمی‌کنه. همون جا چشماشو می‌بنده و می‌ذاره شازده کوچولو اخماشو با نوک انگشتای کوچیکش مرهم بذاره و با دست کشیدن به اشک‌هاش تسلی‌ش بده. 

شازده زمزمه می‌کنه "شایدم امروز یه گوشه‌ای از زمین یه ذره آروم گرفته باشه... شاید یه روباه دیگه اهلی شده باشه. شاید یه تشنه‌ی دیگه یه چاه تازه پیدا کرده باشه. شاید یه در راه مونده هواپیماشو درست کرده باشه و برگرده خونه. شاید یه بچه بالاخره نقاشی یاد گرفته باشه... "

آنتوان با همون چشم‌ها و لب‌های بسته‌ش زمزمه میکنه "اوهوممممم" و به خواب می‌ره. گوسفند توی جعبه نگاهشون میکنه و توی خودش مچاله می‌شه و سعی می‌کنه بخوابه تا فردا دوباره مشغول پیدا کردن و خوردن بائوباب ها بشه. 

****

پیشنهاد میکنم کتاب‌ها و زندگی نامه‌‌ی آنتوان دو سنت اگزوپری رو بخونید و تحلیل هایی که روی شازده کوچولو نوشته شده حتما یه نگاهی بندازید.

شازده کوچولو می‌تونه مانیفست عشق باشه. و شاید همون خالص‌ترین شکل عشقه که ماندگارش کرده. 

یکی از پرفروش ترین،پرمخاطب‌ترین و خواندنی‌ترین کتاب ها در سطح جهان...


دلنوشتهشازده کوچولوجنگصلحهجرت
نقد فیلم و کتاب. نظر شخصی. سواد اندک و حرف زیاد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید