م.ناصر
م.ناصر
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

سه نقطه

همه با دست به او اشاره می کردند.با نگاهشان مثل چکش بر سرش می کوبیدند. در خود فرو می رفت و سرش هی خم می شد. زمین را نگاهم کرد. مجری حکم به محکوم نزدیکتر می شد. محکوم تقلا می کرد تا حکم اجرا نشود. مثل ماهی، از دست شاگرد صیاد سر می خورد. نمی دانست با تنبیه او چیز دیگر محکم می شود. نمی خواست هم که بداند. خودش را مستحق اسفل و سافلین نمی دانست. همه همنوعانش همین فکر غلط را داشتند. نمی دانستند در پس کاری که با آنها می کنند و آنها، آنرا تنبیه می دانند، نیتی وجود دارد و چون از ابتدای تولد، به آنها وظیفه شان را نیاموختند، برایشان زجر آور است.

هر رنج و سختی حتما ثمره ای دارد. مثلاً میخ زیربار ضربات چکش می رود تا تخته ها را بدوزد و تخته ها درد میخ را تحمل می کنند تا جایی برای نشستن یه نام نیمکت بسازند. و همین نیمکت نشیمن من و تو را تحمل می کند تا زانویمان دم بزند. مشت های مربی چربی شاگرد را خجالت می دهد و چربی از خجالت آب می شود. بیل بعد از تحمل آن همه حرارت کوره ی تبدار، باید کتک پتک آهنگر را تحمل کند تا وقتی موقع کِشت، بر زمین او را می زنند، نشکند.

به قول آنتونی رابینز:« زندگی پدیده ای دگرگون شونده است. از این رو، قوانین ما باید به گونه ای باشد که به ما اجازه ی سازگاری، رشد و لذت را بدهد.»

باید نگاهمان را نسبت به چیزی که هستیم و اتفاقاتی که برایمان می افتد، عوض کنیم. نگاهی نو و در راستا تکامل. هیچگاه نباید مشکلات را شهاب سنگی ببینیم که مثل بختک بر زندگی مان افتاده. اگر سنگ را بشکافیم، حتما چیز با ارزشی درون آن می یابیم. نباید وظیفه مان و چیزی که هستیم یادمان برود. چگونگی انجام وظیفه، ارزش ما را تعیین می کند و ارزش ما چیزی نیست جز ...

نقطهپایان بازتفکرداستانداستان کوتاه
داستان نویس✒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید