رمان سحر آرام:
ماجرای سحر
فصل چهارم:
.......................................................................................................................................................

به به چه ساحل قشنگی!
سحر نگو یه پا جذاب لعنتی:)
منمیرم سمت موجها، آب قهر میکنه میره عقب؛ حالا موج میدوه سمت من ولی الان دیگه نوبت منه قهر کنم:)
آفتاب داره با تمام قوا میتابه و من دارم با تمام قوا از صدای دریا لذت میبرم ، به که چه زندگی قشنگیه ، نه خبری از درس و مشق هست، نه خبری از دعوا و تحریم گوشی ، به این میگن زندگی...
صبر کن ببینم اگه من تنهام تو این ساحل پس کی داره حرف میزنه؟ یا خود خداااا این نور چیه میخوره تو چشم من، انگار رفتم تو خود خورشید، خورشید جان ازت تعریف کردم ولی دیگه جوگیر نشو
انگار قضیه جدیههههه کووور شدم
.
.
.
چشمام رو که باز کردم نور شاکی آفتاب پلق خورد تو مردمک چشم راستم ( چون اون زودتر باز شده بود)
ای خدا کور شدم ، وای خدا چقدر خستم ، آییییییی همه جام درد میکنه انگار من کتک زدننننننن نوموخامممم
صبر کن ببینم، اصلا .. من.. کجام؟؟؟...مهران کو؟
دور وبرو نگاه کن. چه لوکس و باحاله، هتله؟ بذار بلند شم ببینم کجا گیر افتادم؟دیشب که رسما داشتم میمردم، راستی حمید چیشد؟ اون دختره عوضی چیشد؟ نکنه مردم رفتم بهشت
به به اگر باری گران بودیم و رفتیم
اگر نامهربان بودیم و رفتیم های های ....
ااای صورتم گزگز میکنه، بدنم تیر میکشه، چه مرگمه؟ پس با این حساب احتمال جهنم رفتنم بیشتره، انگار گرفتن منو زدن 👊
تا اومدم بلندشم یه خانوم پرستار چیتان پیتان کرده اومد توی اتاق:
_ وااای عزیزم سانیا جون بیدار شدی بالاخره؟ کم کم داشتم نگرانت میشدم.
نمنه؟ سانیا کیه دیگه؟؟
_ خب عزیزم بذار بانداژ صورتت رو عوض کنم، باید یه مدت مراقبت کنی باشه؟
_ ببخشید خانوم شاید محترم؟ شما دارین با کی صحبت میکنید؟
_ ای وااای سانیا جون هنوز تو توهم بعد عملی؟
_ عمل؟؟ عمل چی؟ مگه اینجا بهشت نبود؟ یا شایدم جهندم؟
_ بذار بهت نشون بدم تا دیگه واقعا بیدار شی
_ بیدار شم؟
خانوم پرستار رفت یه گوشه از اتاق و یه آینه فسقلی برداشت آورد جلوی صورت من:
_ خب عزیزم ببین الان شاید یه کم جا بخوری ولی مطمئن باش وقتی زخم ها خوب بشن عالی میشی
آینه رو نصفه نیمه گرفت جلو من ، منم با کلی تلاش داشتم سعی میکردم هیکل به این بزرگی رو تو اون آینه فسقلی ببینم .
_ یاااا خدااااا، این منم؟؟ چیکار کردی با من؟ چرا همش بانداژه؟؟؟؟ پس چرا حسش نمیکردم؟؟؟؟؟ ای خداااا چیکار کردی با من ؟؟؟
_ آروم باش عزیزم، اینکه حسش نکردی شاید واسه این باشه که هنوز یه کم لمس و بی حسی که این بعد عمل طبیعیه، در ضمن دکتر پارسای بزرگ، فوق تخصص زیبایی هنرنمایی کردند بذار زخمات خوب بشه
چی؟ خاله ساناز رو میگه؟؟
با تندی گفتم : هنر چی چی کردن؟ والا خرابش کردن که . خدا به این زیبایی هنرنماییده بود چیکار صورت من داشتی ؟؟؟؟ من میخوام برم خونهههه میخوام برمممم
_ باشه عزیزم آروم باش ؛ اینها طبیعیه، الان همراهت رو صدا میکنم.
خانوم پرستار که رفت بیرون منم شروع کردم:
_ طبیعیه؟؟؟ کجاش طبیعیه؟؟ من معلوم نبود کدوم قبرستونیم؟ دوستم دشمنه یا دشمنم دوستمه؟؟ بعد خانوم میگه طبیعیه ، طبیعی لابد دماغ توعه:/
همون لحظه زن عجیبی با لباس های عجیب تر و آرایش وحشتناک وارد اتاق شد. انگار جادوگر شهر اوز رو دیدم که با نگرانی سمت من اومد.
_ سلام دختر قشنگم ، بالاخره بیدار شدی عزیزکم
_ جان؟؟؟ خانوم اشتباه گرفتی، صورتم بانداژه نشناختی دخترت حتما یه اتاق دیگس
در اتاق باز شد و یه بابایی وارد شد:
_ سلام دخترم، بیدار شدی؟ حالت خوبه ؟؟
_ آقای محترم اشتباه گرفتین ، احتمالا باید برین اتاق بغلی
مرده با صورت رنگ پریده گفت: چی میگه این دختر؟؟ خانوم میخواستی خوشگلش کنی زدی عقلشو پروندی؟
خانومه با دستپاچگی گفت: ای واای من
پرستار پرید وسط و گفت: از عوارض عمله، طبیعیه
با خودم گفتم: طبیعیه رو ازش بگیرن نصف تخصصش میپره...
مرده شروع کرد چرت و پرت گفتن: حالت خوبه بابا؟ بگو ببینم یادت میاد دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_ والا پدر جان اشتباهی اومدی ولی اگه واقعا میخوای بدونی..
یهو اون خانوم خوشگله عین قاشق نشسته پرید وسط سخنرانی های گرانقدر من :
عزیزم فعلا بهش فشار نیار، خودت که میدونی چه اتفاقی افتاده، خداروشکر الان حالش خوبه
_ باشه خانوم ولی بذار کمک کنم یادش بیاد، دخترم دیشب چه اتفاقی افتاد؟
_ جدی بگم؟؟ خوب نیستا
خانومه گفت: ای بابا ، حتما یادشه ولی کی دوباره حاضره در مورد یه همچین چیزی صحبت کنه؟؟ ولش کن بچمو مَرد، خداروشکر کن حالش خوبه
_ خیلی خوب خانوم ، من برم بیرون یه زنگی بزنم به پسر دسته گلت که نیومده یه سر به خواهرش بزنه.
پیرمرد که اتاق رو ترک کرد، خانوم خوشگله به پرستار گفت: عزیزم میشه من و دخترم رو تنها بذارین؟ میخوام مادر دختری صحبت کنیم
_ چشم حتما
پرستار رفت و من موندم و یک دنیا فکر..
نکنه تو دنیای موازی هستم؟ مثلا جام با ورژن محبوب و پولدار خودم عوض شده.
تو همین فکرها بودم که متوجه نگاه سنگین جادوگر شهر اوز شدم.
ریز نگام میکرد، انگار من یه غلطی کردم
گفتم: ببخشید مشکلی پیش اومده؟
_ برو خداروشکر کن اینجایی، اگه یک بار دیگه شروع به چرت و پرت گفتن کنی میذارم خیلی راحت به دست همون آدم ها بمیری
_ بله؟؟ منظورتون چیه؟
این جادوگرم با اونهاست؟ ساناز رو میشناسه؟ نکنه این از اونها بدتر باشه
_ از امروز به بعد اسمت سانیاست. فامیلیت اسحاقی، دختر بزرگترین سهامدار شرکت ساحل، تولیدکننده لوازم التحریر و مدادرنگی هستی، مامانت منم، باباتم که دیدی ، یه داداش کوچیکتر داری که اسمش سامه ! دیشب هم تصادف سنگینی داشتی و بخاطرش مجبور به عمل صورت شدی ؛چیز دیگه ای لازمه اضافه کنم؟؟
اها، فکر فرار به کلت نزنه، بیرون در همیشه یکی هست که حواسش به تو باشه
_ تو کی هستی؟ منظورت از اونها کیه؟ چرا من باید به حرف هات گوش بدم؟
_ چون الان زنده ای. مگه نمیخوای زنده بمونی؟؟
نگاه تیز و سنگینش کل وجودم رو به لرزه انداخت، از مامان بدتر نگاه میکرد زیر لب گفتم
_ نمیخوام بمیرم
_ چی؟ بلندتر بگو
_ نمیخوام بمیرمممممم
_ خوبه، تا وقتی دختر خودم به هوش بیاد باید نقشش رو بازی کنی و در ازاش میتونی زنده بمونی، فقط یه شرطی داره که بعدا بهت میگم فعلا خوب شو
قدم قدم به سمت در رفت ، جلوی در ایستاد و دستگیره رو گرفت. کمی مکث کرد و سرش رو به سمت من برگردوند:
_ راستی تو الان ۲۰ سالته و دیپلم انسانی داری
با همون آرامش سرش رو برگردوند و از در بیرون رفت.
.
.
.
چیشد؟؟ چرا؟؟ یعنی چی؟
من میخوام برم خونه، اصلا قبول ، گوشیم بره تحریم، قول میدم خوب هم درس بخونم کنکورم بترکونم فقط بهم بگین که این یه خوابه... پس بقیه چی؟ خانوادم دنبال من نمیگردن؟؟ یعنی منو دور انداختن؟؟ :/ منظورش چیه یکی همیشه حواسش به من هست؟ مگه خداست؟؟
.
.
.
روز ها گذشت و خانوم دکتر بالاخره حکم ترخیصم رو داد. توی بیمارستان توی یه اتاق لوکس طبقه هفتم که پشت درش همیشه یه بادیگارد کت شلواری قل چماق وایساده، روز و شب به این فکر میکردم که گوشی نازم کو؟ چرا کسی دنبال من نمیگرده؟ چرا همیشه یکی پیشم هست؟ چجوری از اینجا برم؟ چرا نمیتونم اون کت شلواری های گنده رو دور بزنم؟ و کم کم به یه بره ساکت تبدیل شدم...
تق تق تق
در باز شد و دکتر پارسا وارد اتاق شد.
_ خب امروز حالت چطوره؟ میخوام دیگه کلا بانداژ رو باز کنم، زخم هات خیلی خوب شدند و ورم صورتت خوابیده، دیگه وقتشه که با چهره جدیدت مواجه بشی. اصلا نگران نباش با قبل فرقی نکردی فقط یه کوچولو عوض شدی.
زیر لب یه آهان خسته گفتم و صاف نشستم تا از یه مومیایی چند روزه به سانیا تبدیل بشم.
آینه جلو روم بود و پرستار آروم آروم باند رو باز میکرد
دکتر پارسا دوباره شروع کرد:
خب دخترم الان که عمل خوب پیش رفته و حال صورتت به این خوبی شده و وضعیت جسمیت خوبه میتونی برای ترخیص آماده شی فقط حواست باشه که باید قرص هات رو به موقع بخوری وگرنه ممکنه آسیب ببینی.
سری تکون دادم و صورتم رو توی آینه دیدم...
واااووو چه دماغ خوشگلی درآورده، چشمام هم درشت تر شده، یعنی الان بهتر میبینم؟
سرم رو هی بالا و پایین و چپ و راست میبردم و هی تو دلم قوربون صدقه خودم میرفتم
همیشه میدونستم پتانسیل زیبایی رو دارم ولی تا حالا فرصت رشد پیدا نکرده بود
صدای نخراشیده جادوگر شهر اوز، خنده رو از صورتم دزدید
_ پس خوشت اومده
تو دلم گفتم اصلا حالا که تو میگی نه خیرم انقدر بدم میاد، چیه ورداشتی چشمامو جر دادی
جادوگر خانوم ادامه داد: خب دخترم حالا که خانوم دکتر هم ویزیتت کرده بیا بریم خونه که کلی کار داریم
دستاش رو از پشت گذاشت روی شونم و سرش رو بهم نزدیک کرد:
_ تازه قراره شروع کنیم، باید خوب خودتو آماده کنی...
... یاااا خدااااا، بعد این همه بدبختی و فرار و عمل و هفت خان رستم تازه میگه قراره شروع کنیم؟؟؟ مگه قرار نبود الان دیگه تموم شه؟؟؟؟
چشمام گرد شده بود و واقعا نمیدونستم قراره چی به سرم بیاد، واسه یه لحظه دلم خواست همینجا توی اتاق بیمارستان گیر کنم و پام به جای پیچ خوردگی، کامل شکسته بود ولی با این عجیب الخلقه نمیرفتم
جادوگر خانوم که رفت تا وسایل هارو جمع کنه، من هم از تخت بلند شدم، یه تشر به خودم زدم: سحر خانوم نباز، دنیا بالا پایین داره اگه نتونی از اینجا بری هیچوقت نمیتونی فرار کنی، پاشو و زندگیتو نجات بده
آماده شدم و همراه جادوگر شهر اوز و بادیگارد کت و شلواری قل چماق بیمارستان رو ترک کردم. از پله ها که پایین میرفتم انگار یه رباته که تازه داره تست میشه، استخوان هام یه جوری قرچ قرچ صدا میداد که اون یارو قد بلنده هم فهمید روغن کاری لازم دارم.
به جلوی در که رسیدیم یه شاستی بلند قهوه ای پیچید جلومون. راننده که یه پسر جوون و بچه سال بود شیشه شاگرد رو کشید پایین و یه نگاه به من انداخت:
سلاملکم ورپریده ، بالاخره سر پا شدی. سوار شو بریم دیگه
با خودم گفتم: بله؟؟ این الان با من بود؟؟ من کیشم؟ دوستشم؟ چه بی تربیت و بی فرهنگه
آقای بادیگارد در رو باز کرد، جادوگر شهر اوز نشست جلو و گفت: زود باش سوار شو دخترم که بریم خونه
همینجور بر و بر داشتم نگاشون میکردم که آقا بادیگارده ابرو بالا داد که یعنی سوار شو دیگه معطلمون کردی ضعیفه
سوار ماشین شدم، واااووو چه باکلاسه، همینجور محو جمال و جبروت ماشینی که اسمش هم بلد نیستم بودم که آقا بادیگارده گفت: اهم اهم
برگشتم نگاش کردم، دستش رو انداخته بود دور در و از بالای عینک آفتابی نگاهم میکرد.
_ چیزی شده؟
یهو راننده برگشت و گفت: سانیا خوبی؟ بکش کنار بذار بشینه دیگه
بلههههه؟؟ بشینه پیش منننن؟؟ نوچچ نوموخاممم این گنده اصلا جا میشه مگ ، این بشینه من به سمت شیبش سر میخورم که
_ دخترم این آقا همراه توعه ، برای اینکه دیگه یه همچین اتفاق بدی برات نیفته کنارته تا مراقبت باشه، حالا یه کم جا به جا شو تا سوار شه
نگاهم به جلو بود و آروم آروم خودم رو کشیدم سمت وسط
کجکی نگاه مرده کردم، هنوز داشت نگاه میکرد، این بار سر خوردم رفتم چسبیدم به پنجره
آقای قل چماق با دو متر قد و صد کیلو هیکل نشست تو ماشین
ماشین حرکت کرد و بعد کلی پیچ و تاب خوردن و بالا و پایین شدن بالاخره رسیدیم.
آقای گنده بک پیاده شد و در رو برای جادوگر خانوم باز کرد.
جادوگر خانوم نیم خیز داشت پیاده میشد که رو کرد به من و گفت :
نمیخوای پیاده شی؟ رسیدیم ها
جادوگر پیاده شد و یه نگاه به پسرک راننده انداخت و رفت
پسرک اومد و در رو برام باز کرد و گفت:
بفرمایین پرنسس خانوم ، لطفا تشریف فرما شوید
دست هاش رو یه جوری تو هوا تکون میداد و ادا در میاورد که دلم میخواست یدونه محکم بزنم تو کلش
پیاده شدم
سرم رو که برگردوندم برق از سه فازم پرید
واااوووو، این خونس یا قصره؟؟ اینها کجا زندگی میکنند؟؟ نکنه کلا کشورم عوض شده؟ یه خونه بزرگ درندشت ، تا چشم کار میکرد گل و گیاه کاشته بودند، اصلا انگار بهشت بود، یه بالکن بزرگ داشت غلط نکنم اسمش یه چی دیگس که من نمیدونم ، تاب و آلاچیق و خونه دوبلکس و گل و گیاه و... اووااااوووو اینجا خونه ماست؟؟ عجب ورودی قشنگی داره، یه دالون بزرگ که تماما با برگ پیچک تزئین شده و لابه لاهاش گل های رز سفید و صورتی خودنمایی میکنند. زمین سنگ فرش بود و هر یه تیکش رنگش فرق داشت، این خونه رسما اثر هنریه
_ چرا ماتت برده؟ انگار اولین باره اومدی خونه. برو دیگه سانیا
_ها؟
_هان نه بله
_کجا برم؟
_ برو تو مامانبزرگ منتظره ، برات ماهی درست کرده
_ مامانبزرگ؟
پسرک با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
_ سانیا این چند تاست؟ تب داری؟
خیز برداشت سمتم که تبم رو بسنجه که یهو طی یک حرکت انتحاری زدم تو صورتش
_ چیکار میکنی وحشی؟ میخواستم تبت رو بسنجم مسخره، تو همونی بابا ، مامان الکی میگفت بعد تصادف عوض شدی
یا خداا، زدم تو صورتش واقعا؟؟ وااای خاک عاالممم نگاه کن صورتش سرخ شد
_ وای ببخشید، یه لحظه ترسیدم و دیگه دست خودم نبود، من واقعا نمیخواستم دست روی یه راننده کم سن بلند کنم، حتما برای تو هم سخته که با این سن مجبور به کار شدی اون هم رانندگی
_خیلی لوسی، الان دیگه قدرت تخریبت شده ۱۰۰ از ۱۰۰ ، حالا خوبه من همش دو سال ازت کوچیکترما ، کاش خرس بودم داداش تو نبودم
عه پس این باید سام باشه، برادر کوچیکتر سانیا که احتمالا تازه گواهینامه گرفته
با دلخوری رفت توی دالان گل گلی و از پله ها بالا رفت
_صبر کن، من منظوری نداشتم، راست میگممم
دویدم دنبالش، توی پله ها بهش رسیدم و اون هم کلی بهم بی محلی کرد، در رو باز کرد و منم پشت سرش وارد شدم
همینجور بیشتر و بیشتر محو جمال و جبروت خونه این جادوگر خانوم شدم، از در که وارد شدم یه پذیرایی گنده اندازه زمین فوتبال جلوم بود که حداقل ۲۰ نفری میتونند توش دنبال بازی کنند به همه هم خوش بگذره ، دست راست یه آشپزخونه بزرگ خوش رنگ و لعاب بود و مستقیم جلو روم پله های نیم طبقه بالا، دنبال سام پله ها رو گذروندم و به نیم طبقه رسیدم، ۷ تا در کنار هم کنار هم بود ، سام آخرین در رو باز کرد و رفت داخل، حالا من موندم و ۶ تا معما
خب احتمالا یکیش دسشوییه، یکی دیگه هم حموم، موند ۴ تا دیگه، احتمالا یکیش در اتاق مامان باباست، یکی هم باید اتاق سانیا باشه، بقیش چی؟
_همراهم بیا، این اتاق، اتاق توعه
جادوگر خانوم بود، به سمت یکی از در ها اشاره کرد و به سمتش رفت.
در رو باز کرد و داخل شد، دنبالش رفتم
_ اووو پس این اتاق سانیاست
_ مامان این چرا اسکول میزنه؟؟
سام بود، عین جن ظاهر شد، این بچه مگه نرفته بود تو اتاقش؟ ولی بیچاره حق داشت، اونجوری که زدم تو صورتش حتما خیلی ازم بدش میاد، از اولش هم بد برخورد میکرد، ولی خب من چمیدونستم، من فقط فکر میکردم که اون یه پسربچس که بخاطر اوضاع اقتصادی مجبور شده هر کاری بکنه و چون هنوز بچس خیلی سرتق و کله شقه و هر چی از دهنش دربیاد میگه
_ نه پسرم، خواهرت بخاطر تصادف سنگینی که داشته حالش خیلی خوب نیست و یه قسمت هایی از حافظش رو از دست داده، واسه همین هم یه مقدار گیجه، تو باید کمکش کنی ، تو داداششی
نه خیرم با کیفیت فول اچ دی یادمه که چند شب پیش چجوری ساناز گولم زد و حمید بهم خیانت کرد و جناب عالی دقیقا با اونها همدستی
_عهههه، سانیا تو واقعا حافظت مشکل پیدا کرده؟
_امممم، آمممم
_الکی نقش بازی نکن، تو زدی تو صورتم و بخاطر اینکه تلافی نکنم داری بازیم میدی نه؟
_بس کن سام، بهت گفتم خواهرت حالش خوب نیست، حالا از اتاق برو بیرون
_ شمام که همیشه....
سام از اتاق بیرون رفت و جادوگر به من خیره شد:
_ افتضاحی
_بله؟
_ گفتم افتضاحی، از این به بعد به همه میگیم که حافظت رو از دست دادی، تو مگه خنگی؟ کدوم راننده ای اینجوری رفتار میکنه؟ کدوم راننده ای با دختر رئیسش اینجوری حرف میزنه؟؟
_ اووو حالااااا
_ تمومش کن، یادت باشه کی هستی و کجا هستی. تو الان سانیا اسحاقی هستی، فهمیدی؟؟ تو الان فقط دختر ۲۰ ساله رئیس ساحلی، راستی دختر من همیشه آرایش داشت، خوش سر و زبون بود، ارتباطات خوبی داشت و زرنگ و باهوش بود، و تو فقط امشب رو وقت داری تا تمرین کنی شبیه اون بشی ، یادت بمونه چی بهت گفتم
-خیل خب بعدش چی؟ چرا فقط یک شب؟ تو کی هستی؟
- فکر میکنم به اندازه نیازت بهت توضیح دادم
-در مورد حمید چی؟یا مهران؟
-اینا کین دیگه؟
- ساناز چطور؟
-فقط نقشت رو خوب بازی کن ، اگه خیلی فضولی کنی ممکنه جونت رو از دست بدی.... حواست رو جمع کن
جادوگر که از اتاق بیرون رفت روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم
چرا؟ کجا اشتباه کردم که الان اینجام؟؟.....
https://t.me/saharstoryy