خانهی دیگری
نور خورشید، خودش را روی ماهیدرهمِ دستبافتِ کفِ اتاق انداخته بود. و من مردد مانده بودم که کدام لباس برای مهمانی آخر هفته مناسبتر است. قطرات آب به سینک ظرفشویی میخوردند. هر بار به اندازهی دو دقیقه، شیر آب را باز میکرد و به اندازه یک دقیقه میبست.
از همه چیز حرف میزد. از بچههایی که وسط راه، پشیمان میشدند و به دنیا نمیآمدند، تا آدمهایی که از فرط سکوت و تنهایی میمیرند.
تلوزیون روی همان شبکهی همیشگی گیر کرده بود. فنجانها را بیحوصله کنار هم میگذاشت. انگار آن شب هم باید منتظر شنیدن حرفهای عجیب و غریبش میبودم.
مدتها بود که داستانهای شبانه را ترک کرده بودم. او که نمیتوانست نوشیدن قهوه را ترک کند، پس بهتر بود که من از خواندن قصههای همیشگی بگذرم. شاید اینطوری بهتر حرفهایش را متوجه میشدم.
مخصوصا آن بخش از حرفهایش که به آدمهای نصفهنیمه مربوط میشد. زنگ در به صدا درآمد. درست راس ساعت از راه رسید. مثل هر هفته. بدون ثانیهای تاخیر. اول سرتا پایم را برانداز کرد، بعد با لحنی پر از تردید، از من درخواست کرد که در نبودش حواسم به پشوتن باشد. چند دقیقه بعد از بسته شدن درب اصلی ساختمان، کلید خانه را برداشتم. در واحدش را باز کردم. بوی خانهاش در مشامم پیچید. بوی دارو، قرصهای ویتامین، مواد ضدعفونی کننده. ترکیبی که باعث میشد هربار فکر کنم که وارد داروخانه شدهام.
پشوتن، روی مبل بزرگ وسط پذیرایی لم داده بود و گهگداری صدایی از خودش در میآورد. چشمهای سبز و سبیلهای بلندش همیشه نوعی ترس را در من بیدار میکردند. گویی یک آدم درون کالبدش زندگی میکرد. آدمی غیرقابل پیشبینی و مبهم. چیزی شبیه به صاحبخانهی اسرارآمیزش. نگاه خشمگینش را به من دوخته بود. وارد اتاق شدم. طبق قانون نانوشتهای، اول از همه به سراغ کمد لباسهایش رفتم. درب کمد را باز کردم. تاگالا و شابیکش را جدا از باقی لباسها آویزان کرده بود. رویش را با پارچهی سفید بلندی پوشانده بود. هر بار پارچه را کنار میزدم و نگاهم را به آن لباس مجذوبکننده میدوختم. دکمههای نقره، سوزندوزیهای ظریف و هنرمندانه و آن چینهای ریزی که دور تا دور کمر شابیک را پوشانده بود، هر بار وسوسه پوشیدنش را در من تشدید میکرد.
چند باری هم به دنبال آلبوم عکسهایش گشتم. اما خبری از آن نبود یا دستکم من پیدایش نکردم. فکر میکردم که آدمی مثل او، احتمالا هر شب با ورق زدن آلبومهای قدیمی و مرور خاطرات، خودش را در حسرتی عمیق غرق میکند. و یا حتی از نوعی تمایل بیمارگونه، برای غمگین بودن، رنج میبرد. پشوتن، صدای ناله مانندی از خودش درآورد. در کمد را بستم. لاک قرمز رنگش را روی میز توالت گذاشته بود. به یاد نداشتم که ناخنهای بلندش را بدون لاک دیده باشم.
« دختر جان! من شبها بیخواب میشم. صبح زود که میزنی زیر آواز، تازه چند ساعته که خوابم برده. لطفا از این به بعد آرومتر بخون.» انگشتهای کشیده و خوش حالتش را از روی دستم برداشت و باز هم یادآوری کرد که اگر در آن روزهای ابتدایی حضورم در خانه، به چیزی احتیاج داشتم، حتما به او بگویم.
صدای آونگ ساعت، سکوت خانه را در هم ریخته بود. صدای نالههای پشوتن هم قطع نمیشد. زنگ ساعت، پنج بار به صدا در آمد. ساعت درست پنج عصر بود. صدای چکه کردن شیر آشپزخانه، واضحتر از همیشه به گوشم میرسید. عجیب بود! انگار صاحبخانه، امضایش را پای تک تک وسایل خانه گذاشته بود.
نالهی ممتد پشوتن، چکهی شیر آب، ساعتی که روی دیوار صاف هم لق میزد، آونگی که درست جا نیوفتاده بود، زنگی که مثل ناقوس کلیسا بود. و خاطراتی که هیچوقت تمامی نداشتند. و کافئین که وظیفهاش، بیدار نگهداشتن صاحبخانه، برای ایجاد سروصدای بیشتر بود.
شاید هم همه چیز در طبیعیترین حالت ممکن بود و من داشتم بزرگش میکردم. چند هفتهی دیگر تا پایان قرارداد اجارهام نمانده بود. ممکن بود که دیگر دلم نخواهد سروصداهای مرموز این خانه را تحمل کنم. پس دل به دریا زدم. درب کمد را دوباره باز کردم. آویز لباس را برداشتم و از کمد خارج کردم. درست در همان لحظهای که ضربان قلبم به طرز عجیبی بالا رفته بود و میترسیدم که کسی از راه برسد، چیزی از لای پارچهی سفید رنگ، روی پایم افتاد. شیئی بود نه چندان سنگین. لباس را کنار گرفتم. یک دفترچه قدیمی بود. لباس را گذاشتم روی تخت و بعد روی زمین نشستم.
وراندازش کردم. بالای بعضی صفحات، تاریخ خورده بود. تاریخ میلادی با نوشتههایی با خط فارسی در صفحات دفترچه خودنمایی میکردند.
از همان صفحهای که اتفاقی باز شده بود، خواندم.
« به تاریخ بیست و دوم ژانویه.
امروز برف سنگینی بارید. میخواستم زودتر مطب را تعطیل کنم و به خانه برگردم. قرارمان برای تمام روزهای برفی همین بود. به او قول داده بودم که قهوهی شبانه را با هم بنوشیم. اما چهرهی نگران و مشوش زن و مرد جوان، برنامهام را بهم ریخت. مرد میخواست مطمئن شود که راهی هست و زن هم دائم میان گریههایش ناله سر میداد که میخواهد جنینش را نگه دارد! میترسیدم که سروصدایشان بقیه را خبر کند. گفتم که روز بعد بیایند. و اطمینان دادم که هنوز هم میشود بند اتصال آن جنین به این دنیا را برید! آخر شب، وقتی قهوه می نوشیدیم به او گفتم که این روزها آدمها میترسند. و همین ترس است که پایشان را به مطب من باز میکند. فکر میکنند در تنهایی، فضیلتی هست که با حضور دیگری از بین میرود. میترسند و حاضرند برای رسیدن به آرامش، این ترس را به جان بخرند. اما راستش من از تنهایی وحشت دارم. مثلا اگر تو فقط چند دقیقه، دیرتر به خانه برگردی یا بچهها زودتر از همیشه بخوابند، من آنقدر با خودم حرف میزنم و سروصدا میکنم که متوجه سکوت خانه نشوم. چند شب پیش که حال مریضت بد شد و از خانه بیرون زدی، کل اتفاقات روز را بلند بلند برای خودم تعریف کردم. خیلی غمانگیز است. کسی که تا سر حد مرگ از تنهایی میترسد، آدمهای زیادی را در تنهایی خودشان نگه میدارد! بعضی شبها هم به سرنوشت آن بچهها فکر میکنم. به اینکه چقدر عجیب است که از عدم، فاصله گرفته باشی اما وسط رسیدن به وجود، دوباره به عدم برگردی. شاید هم بعد از آن دیگر به عدم واقعی بر نمیگردند...»
صفحهی بعد خالی بود. صفحههای بعد هم همینطور. پشوتن جلوی درگاه اتاق ایستاده بود. ساعت شش بار زنگ خورد. چند دقیقه دیگر میرسید. لباسها را به کمد برگرداندم. و بعد هم دفترچه را. چند هفته یا شاید هم یکسال دیگر فرصت داشتم که بپوشمش! درب کمد را بستم و به خانه برگشتم.
روزهای بعد دیگر حرفهایش را نشنیدم. شیر آب ظرفشوییاش دیگر چکه نکرد و آونگ ساعت هم دیگر در جایش لق نزد!