ویرگول
ورودثبت نام
محدثه جوادی
محدثه جوادی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

شهادت فردوسی

در زندگی هرکس لحظاتی وجود دارد که حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند فراموش‌شان کند. درست شبیه لحظه‌ی عاشق شدن. اما لحظه‌ی مهم زندگی من درست قبل از رسیدن عشق اتفاق افتاد.
روبروی مجسمه‌ی فردوسی درست وسط حیاط دانشکده ایستاده بودم و برای ف و ب در مورد رنجی که آدم‌ها به خاطر عشق متحمل می‌شوند حرف می‌زدم. حرف می‌زدم و گویی از اینکه جای آنها نبودم راضی و خوشحال بودم. ف مدتی بود درگیر رابطه‌ای عاشقانه شده بود و ب هم مدت کوتاهی بود با مردی سیزده چهارده سال بزرگ‌تر از خودش ازدواج کرده بود. و من وسط آنها شبیه وصله‌ای ناجور بودم. وصله‌ی سمجی که پایش را کرده بود توی یک کفش که ثابت کند عشق فقط دردی است روی باقی دردهای آدم.
یازده روز بعد وقتی سر کلاس بیهقی نشسته بودم و فکرم درگیر نامه‌ی حشم تگیناباد به امیرمسعود غزنوی بود، پیام برادرم را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. پیام داده بود که جلسه کتابخوانی‌اش را یادآوری کند. راستش دلم می‌خواست زنگ بزنم و بگویم من آن روز زیادی سرحال بودم و یک قولی دادم. از خر شیطون پایین بیاید و قید من را بزند. اما نتوانستم. هم قول داده بودم هم نمی‌خواستم آخرین تلاش‌هایش برای پرورش روح سرکش خواهرش به بن‌بست برسد.
جلسه درست طبق تصورات من پیش رفت. همان‌قدر یکنواخت و کسل‌کننده. حوصله‌ام به قدری سر رفته بود که گوشی‌ام را برداشتم و به برادرم که درست کنارم نشسته بود پیام دادم: «حوصله‌م سر رفته کاش زودتر خلاص بشیم.» سرم را که بالا گرفتم دیدم یک جفت چشم درشت میشی‌رنگ از پشت عینک به من خیره شده. انتظار داشتم نگاهش را بدزد یا دستپاچه شود و همه چیز را کتمان کند. اما نه تنها اصراری برای این کار نداشت بلکه لبخند هم کمرنگی زد. این همان لحظه‌ای بود که یازده ‌روز پیش فکرش را نمی‌کردم. اینکه عشق در یک نگاه بود یا عشق در یک لبخند نمی‌دانم. فقط می‌دانم نگاهش جوری به نگاهم گره خورد که به وقت باز کردنش به اشتباه محکم‌ترش کردم. گرهی که هرچه می‌گذشت فقط کور و کورتر می‌شد. تمام آن شب را تا خود صبح به همان لحظه فکر کردم. به پسری که پیراهن زرد کهربایی پوشیده بود، ته‌لهجه‌ای داشت که با هر بار حرف زدنش لبخند به روی لب‌هایم می‌آورد و چشم‌هایش جوری می‌درخشیدند که نمی‌شد نگاه‌شان نکرد. رویاهای تازه از همان شب در سرم جوانه زدند. رویاهایی که هر روز با تصور چندین و چند باره‌ی آن لحظه بیشتر برگ و بار می‌گرفتند و با تکرار آن جلسات هفتگی مثل پیچک به دست و پای فکر و خیالم می‌پیچیدند و لحظه‌ای رهایم نمی‌کردند. تصمیم گرفتم به سراغ سرگرمی‌ها و تجربیات تازه بروم. به خودم گفتم یک مدت که بگذرد حال و هوای آن روز از سرت می‌پرد.
اسمم را در یک کلاس داستان‌نویسی نوشتم. با خودم عهد بستم که دیگر فکر و خیال اضافی نکنم. این اولین دست‌آویز من برای نجات از عشق بود. کلاس که تمام شد، دیدم دفتری دارم قطور از داستان‌ها و روایت‌هایی که ردپای او در همه‌شان مشهود بود. دست‌آویز دوم دوره‌ی ویراستاری بود که تهش می‌رسیدم به ویرایش کردن همان داستان‌ها.
یک شب وقتی از آن‌همه فرار کردن به ستوه آمده بودم، به ف که روی تختم دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم: «ولی بالاخره یه روزی بهش می‌گم دوسش دارم.» ف بلند شد و نشست، گوشی موبایلم را داد دستم و گفت: «خب جای این حرفا همین الان که من پیشتم بیا بهش پیام بده و بگو.» حضور ف و حس حمایتی که بهم داده بود باعث شد متن بلند‌بالایی بنویسم و برایش بفرستم. البته به همین سادگی هم نبود. از شدت استرس دستم می‌لرزید. درست همان لحظه که تردید به جانم افتاده بود، ف دکمه‌ی ارسال متن را فشار داد. و در نهایت همان کاری را کردم که باید اول می‌کردم.
روز بعد، در کافه‌ی نزدیک دانشگاه درست وسط تولدبازی میز کناری آن هم وقتی موهیتو با روح و روان معده‌ام بازی کرده بود و در جمع کردن بزاق دهنم به مشکل جدی خورده بودم، آن کلمات را به زبان آوردم. خودم را برای شنیدن خیلی چیزها آماده کرده بودم. منتظر بودم نه بشنوم. منتظر بودم بگوید نامزد دارد، می‌خواهد اپلای کند یا اصلا از من خوشش نمی‌آید. اما نشنیدم. نه را درست یک سال بعد شنیدم. وقتی که پشت میز همان کافه نشسته بود، تلخی قهوه دهانش را پر کرده بود و به ف گفته بود دلش می‌خواهد من را کنار بگذارند و بعد درباره‌ی رابطه‌شان تصمیم بگیرند.
حالا مدت‌ها است که مجسمه‌ی فردوسیِ وسط حیاط به آن لحظه‌ی یازده‌ روز قبل شهادت می‌دهد و هر بار از جلوی آن کافه رد می‌شوم فکر می‌کنم: من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزدهم مرداد، حدود ساعت سه ربع کم بعد‌از‌ظهر عاشق شدم. تلخی‌ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید این‌طور نمی‌شد.

روایتعشقاولین عشقناداستانجستار
کارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید