درست یادمه چهارم ابتدایی بودم که بابام یک کامپیوتر برام خرید، یک کامپویتر با گرافیک 64مگ و پردازنده تک هسته ایی و هارد 80 گیگ و رم 128 مگ سیستم خوبی به حساب میومد توی نسل خودش می شد باهاش تمام بازی های اون موقع رو بازی کرد ولی سرگرمی من به جز بازی کردنو فیلم دیدن خیلی چیزای دیگه بود مثل ور رفتن به اتوکد و کشیدن چندتا خط یا نوشتن توی ورد تا اینکه از طریق یکی از دوستان و همکلاسی های دوره ابتداییم به اسم رضا به لطف برادر بزرگترش با برنامه نویسی توی محیط "کیوبیسیک" آشنا شدم هر روز صبح که صف تموم میشد اول از کدی که نوشتیم و خروجی ایی که گرفتیم برا هم تعریف میکردیم. خروجی هامون خیلی جذاب بود من میگفتم تونستم ستاره بکشم وسط صفحه اون میگفت:
بابا این که سادس من تونستم خونه بکشم تو هنوز داری این بچه بازی ها رو انجام میدی؟
یا یکم پیچیده تر تونستیم معادله های جمع و تفریق و ضرب باهاش حل کنیم.
و بعدها با محیط ویژوال بیسیک که دنیای عجیبی بود برامون آشنا شدیم و برنامه نویسیمون رنگ و بوی تازه ایی گرفت.
و در نهایت دوره ابتدایی تمام شد و من دیگه رضا رو ندیدم
گذشت و گذشت تا وارد دوره هنرستان شدم و رشته کامپیوتر رو انتخاب کردم، ترم اول با درس های تخصصی حوصله سر بر که برای من هیچ جذابیتی نداشتن مثل کتاب چندرسانه ایی به سر شد. ترم دوم همزمان بود با توزیع اولین کتاب "برنامه نویسی". نقطه شروع پیشرفت من از این زمان بود مشوق هایی مثل مسئول کارگاه ها که برای خودش گیکی بودُ و دوران دانشجوییش رو با کد نویسی گذرونده بود و برنامه های باحالی نوشته بود و به قول خودمون مخی بود برای خودش :).
اون روزهایی که هنوز بچه های کلاس با جمع دوتا عدد مشکل داشتن و 2+2 رو 22 خروجی می گرفتن من درگیر نوشتن یک برنامه 3 هزار و چند خطی بودم. همه سیستم ها ویژوال بیسیک 6 داشتن سیستمی که من استفاده می کردم ویژوال استودیو دات نت 2010 داشت.
اون سال ها گروهی داشتیم به اسم ثمین سافت که خیلی باحال بود براش یک وبلاگ داشتیم کلی کد نوشته بودیم و اونجا گذاشته بودیم و دلگرمی بزرگی بود که همه همون رو یجوری مغرور کرده بود.
سال اول و دوم هنرستان تمام شد و به خاطر یک درس دو سالی از رفتن به دانشگاه جا موندم و تمام زندگیم تغییر کرد برنامه نویسی در محیط ویندوز رو تقریبا دیگه کنار گذاشته بودم وبلاگ ثمین سافت رو بستم و پایان نسبی بود بر مرگ کد نویسیم در محیط ویژوال بیسیک.
به طرح زدن توی فتوشاپ علاقه پیدا کرده بودم و طراحی رابط کاربری رو دوست داشتم.
همون دوران بود که یک گوشی سامسونگ ویو با سیستم عامل باداخریدم به خاطر فقر نرم افزاری و مرجعی نسبت به اندروید برای رفع نیازهام توی اینترنت سرچ کردم و در نهایت با انجمن تخصصی بادا آشنا شدم.
کار من از جایی شروع شد که یک چلنجی برگزار شد برای ایجاد تیم گرافیک انجمن که تمام توانم رو اون زمان با علم محدودی که داشتم خرج داده بودم نتیجه اش شد یک لوگو، چند تگ کاربری و ...
آشنایی با "علی آجودانیان" شروعی بود برای آشنایی با طراحی وب، و به لطف دسترسی هایی که اعضای گروه گرافیک انجمن به چت باکس داشتند منجر به یک دوست یابی عمیق شد، و تقریبا همزمان با تم یاب ما ایده ایی به ذهنمون خطور کرد به اسم اپ یاب (اون روز ها هر سایتی باید آخرش یاب میداشت وگرنه امتیاز اون مرحله رو کسب نمیکردن ☺) آشنایی با وردپرس و ... سکوی پرتابی بود برای من و البته به لطف آجودانیان و کمک های مالی ایی که کرد تونستیم نسخه اول سایت رو بلخره بعد از کلی دردسر لانچ کنیم.
اون زمان هنوز همیار وردپرسی در کار نبود و من تمام این چیزهایی که همیار وردپرس داره رو بلد بودم و این برام یک عقب ماندگی به شدت بزرگ دیگه شد.
سال 96 یک فارغ التحصیل بیکار، بی هدف و بی پول رشته مهندسی نرم افزار بودم چون دانشگاه تمام اهدافم رو به خاطر سیستم آموزشی غلط از بین برده بود و حتی تگ های HTML رو هم دیگه به خوبی به یاد نمی آوردم.
البته در این فاصله کمی با ری اکت و ری اکت نیتیو هم آشنا شدم که باز هم بالاجبار ترک انتخاب کردم
بعد از فارغ التحصیلی به پیشنهادی یکی از دوستان دوره هنرستان با طراحی منبت و چوب آشنا شدم که بازار کار خوبی داشت و می شد دور هم چند لقمه نان بر سر سفره برد :))
اما به یک باره بازار کار طراحی منبت نفرین شد و حتی ماه ها حتی یک ریال هم در آمد نداشتیم و در 18 فروردین سال 97 به کار یدی اپراتوری CNC چوب رو آوردم اون هم به صورت یک سره و 12 ساعته در روز که خارج از تمام تخصص هام بود اما با حقوق نسبتا خیلی خوب.
و این کار فارغ از تمام شکست ها و عقب ماندگی های گذشته در علاق و تخصص هام عقب ماندگی محض به شمار می رفت. چون پیش رفت جامعه اطرافم نسبت به تمام اون چیزهایی که روزی بلد بودم رو به وضوح می دیدم و همیشه در حسرت بودم.
اما تمام این اتفاقات رو نیاز داشتم تا به امروز برسم که بتونم بین بد و بدتر انتخاب نکنم و دنبال راهی باشم که قراره دوستش داشته باشم و الان موقع دویدن و رسیدنه نه نشستن و حسرت خوردن.