محمد جمشیدیان
محمد جمشیدیان
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

هیچ!

چند روز پیش که عکس‌های دوران خوابگاه را اتفاقی دوره می‌کردم...دیدم عجب عمرم گذشته...

خب این که «گذشته» چیز جدیدی نیست. یعنی مطلب جدیدی نیست که بخواهم بهش فکر کنم یا بنویسم... بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین! تا زمانی که زبان فارسی زنده است، امثال حافظ این تعابیر را به بهترین حالت گفته‌اند...اما من به این فکر می‌کردم که چه ماند از این گذر؟ داشتم مشخصاً به این که از آن خوابگاه و از آن فضا و از آن آدم‌ها چه مانده برایم فکر می‌کردم. آه... که از بعضی حتی صدایی هم در گوشم نمانده...یا شماره‌ای در گوشیَم! آه که چقدر بعضی آدم‌ها خالی و بی‌اثر از کنار عمر آدم می‌گذرند! عجیب نیست...؟! بی هیچ اثری... بی هیچ خاطره خوب یا حتی بدی... روزی آمدند و روزی می‌روند! این را می‌شود تعمیم داد به مکان‌ها هم... چه جاهایی که آدم بی‌ثمر و بی‌اثر و بی‌خاطره در آنها بوده و حالا دیگر نیست...این را باز هم می‌شود تعمیم داد! و هیهات از این تعمیم! وحشت می‌کند آدم از این تعمیم! تعمیم این که زمان و عمر آدم هم گاهی چنین است... واحسرتا! واوحشتا!! چه قدر هراسناک و هول‌آور است که آدمی، عمرش - همه یا بخشی ازش - را بگذراند، در حالی که هیچ از آن نمانده برایش! هیچ... وای که این کلمه در این مجال چقدر وحشتناک است... حالا این را هم به توان برسانید که چه بسیار آدم‌هایی در چه بسیار نسل‌هایی در چه بسیار مکان‌ها و زمان‌هایی... همینطور هیچ می‌شوند و می‌شوند و می‌شوند...هیچ! (جای خیام خالی!)

باید خودم را جمع کنم...نوشته‌ام بیشتر از آنچه که اولش فکر می‌کردم دارد وحشتناک و رو به پوچی می‌رود! انگار نه انگار که از یک سری عکس دیدن اتفاقی شروع شد... اما حقیقت این است؛ که اگر ما پُر نکنیم وقتمان را، زمانمان را، مکانمان را، عمرمان را از چیزهایی مانا و خاطره‌گون...همه‌شان تمام می‌شوند بی «هیچ» اثری و ثمری...

هیچعمرگذر عمرزندگی
می‌نویسم آنچه در ذهنم چرخ می‌زند و می‌خواهد از جایی بیرون بزند!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید