این روزها با دفترم زندگی میکنم.
پیش از آنکه قلم را در ورطهی تحریر افکار آشفته و بیسرانجام جوانی کهنسال، لیک امیدوار بیندازم. میخواستم داستانی ادبی پر از آرایههای سخن و استعارههای دور و تشبیههایی از سر اطناب - و همه ی اینها را با هدف دور کردن خواننده از حقیقت پشت داستان که روح نویسنده را در وادی "یقین به شک" سرگردان ساخته - را به رشتهی تحریر در بیاورم.
موهبت پیچیده ساختن سادهترین افکار و احساسات – بر خلاف موهبت سهل و سطحی ساختن افکار پیچیده، که گویی همهی آندیگریها صاحب آنند- را دارم. اما انجام چنین کاری به منزله ی انجام عملی است که تمام عمر انجامش دادهام. پنهان شدن پشت نقابِ پیچیدگی.
قدری میاندیشم و این پتک فکر که بیان میدارد آرایهها برای زیبایی و گیرایی سخناند و داستانی که تو می نویسی مستلزم هیچ یک از آنها نیست، بر سرم فرود میآید. ضربهای سهمگین بود. حالا حتی اگر چنین قصدی داشته باشم نیز از انجام آن عاجزم.
تصمیمم را میگیرم داستانی به دور از پیچیدگی و اطناب، به دور از زیباییهای ساختگی و تحمیلی – که انجام آن عبث مثل ملوّن ساختن زغال خواهد بود – خواهم نوشت. تا بلکه روزنهای روی نقابی که با دقت تمام، در تمام این سال ها به عالیترین شکل ممکن آن را ساخته و صیقل دادهام، ایجاد شود.
به گذشته میاندیشم و تصویری که از خود دارم. انسانی نه چندان کامل اما به غایت منسجم است. اما حالا گویی تکههای این جسم مجسم بی انسجام تاب معیت یکدیگر را ندارند و به سمت متلاشی ساختن این کل، که جزء ناچیزی از جزئیات عالم است، می روند.
نویسندگی یک بازی الاکلنگ بی انتهاست. بازی شخصی که خود را نویسنده میخواند و کلمات.
روزها این نویسنده است که کلمات را آنطور که اراده میکند به کار میبرد و شبها این کلماتند که نویسنده را در دادگاه کابوسهایش محاکمه میکنند.
اما من تصمیمم را گرفتهام. داستانم برخلاف مقدمهاش باید ساده و همه فهم باشد. سرشار از ایجاز و دور از پیچیدگی.
سکانس اول. برداشت اول.