دیشب که خوابیدم، ۲۱ ساله بودم. اما صبح که بیدار شدم، حس کردم چیزی در من خاموش شده. انگار از درون پوستهای بیرون آمده باشم، انگار نامی را که سالها به آن صدا میشدم، پشت سر جا گذاشته باشم. رفتم جلوی آینه. صورتم همان بود، چشمهایم، دستهایم، رد زخم کوچکی که روی ابرویم جا مانده بود، همه چیز مثل قبل. اما در انعکاس شیشه، سایهای از خودم را دیدم که از من جدا شده، کنار ایستاده، با نگاهی که چیزی میان دلتنگی و تمسخر بود.
۲۱ سالگیام بود. همانجا، درست پشت سرم، کنار دیوار. گفت: "وقت رفتن است."
گفتم: "کجا؟"
لبخند زد. همان لبخندهایی که روزگاری خودم داشتم. "جایی که دیگر کاری ندارم. من میروم، تو میمانی."
چیزی در سینهام تیر کشید. انگار که بخواهم چیزی را نگه دارم، اما بدانم که دیگر دیر شده. ۲۱ سالگی چمدانش را برداشت. چمدانی که پر بود از روزهای بلند، شبهای بیخوابی، رویاهایی که تا نیمه راه آمدند و آرزوهایی که در باد محو شدند. صداهایی که دیگر شنیده نمیشوند، چهرههایی که دیگر تکرار نمیشوند.
پرسیدم: "باز هم همدیگر را میبینیم؟"
جواب نداد. فقط در را باز کرد و رفت. و من، برای لحظهای، فقط به جایی که ایستاده بود نگاه کردم. سایهای از او مانده بود، اما کمکم محو شد.
رفتم توی خیابان. آدمها همان آدمها بودند، آسمان همان آسمان، اما انگار جهان یک ذره تغییر کرده بود، یا شاید من تغییر کرده بودم. جهان، بیاعتنا به رفتن ۲۱ سالگی، همچنان به حرکتش ادامه میداد. ته خیابان، مردی کنار پیادهرو نشسته بود و دستهایش را نگاه میکرد، انگار چیزی را گم کرده باشد. یک گربه از روی دیوار پرید و ناپدید شد. مادری دست کودکش را محکمتر گرفت و از خیابان رد شد.
۲۱ سالگی رفته بود.
اما چیزی در هوای این صبح تازه زمزمه میکرد: "پایان هر چیز، آغاز چیز دیگری است."
پشت سرم را حس کردم. کسی ایستاده بود. نه سایه بود، نه خاطره، نه گذشته. جوان بود، بلندتر از من، مصممتر. چشمانی داشت که هنوز از رویا لبریز بودند. دستی روی شانهام گذاشت و گفت:
"وقت رفتن است."
این بار نپرسیدم کجا. میدانستم که راه ادامه دارد. من، در ۲۲ سالگی، در آغاز چیزی ایستاده بودم که هنوز نامی برایش نداشتم.
قدم برداشتم.
۲۲ سالگی از راه رسیده بود.
•• به وقت ۲۱ بهمن ۱۴۰۳؛ محمدرضا خدایی