در نیازمندیهای روزنامه دنبال یک بدن کارکرده میگشتم. حتی با خط و خش، دارای شکستگی یا از یک عمل جراحی موفق گذشته. برایم فرقی نداشت تصادف کرده باشد یا توی یکی از دعواها حسابی کتک خورده و رویش آثار ضرب و جرح مانده باشد. میخواستم به یکباره در بدن یک آدمِ به «از تو حرکت، از خدا برکتْ» معتقد حلول کنم. میخواستم طعم انگشتهای پینهبسته، کمرِ دردْ کشیده و سوزش چشمهای بیست و چند ساعت نخوابیده، دلضعفهها و سرگیجههای بعد از چند ساعت گرسنگی که با فشردن دست مداوا شده را بچشم، و طاقت طاق شده و نفس و بغض حبس شده در سینه و گلو را از خیلی قبلتر سر جایش نگه داشته باشم...
میخواستم به یکباره در بدن یک آدمِ به «از تو حرکت، از خدا برکتْ» معتقد حلول کنم.
دوست داشتم دنیا را از زاویهٔ یک جفت چشمِ - فردی - پشتپازده به تنبلی ببینم. یک نفر که توانسته بر جاذبه غلبه کند و سرمای بیرون را بر گرمای رختخواب ترجیح بدهد. یک نفر که «بگذار شنبه انجامش میدهم» را به زبان نیاورده، وقتی نفسنفس میزده از تکوتا نیفتاده و یک گوشه ننشسته، دورانی که به استراحت و تفریح و کوهِ خستگی پشت کرده و لگد زده و ادامه داده و تحمل کرده. یک نفر که به همانی که بوده اکتفا نکرده، و بلند شده و یا علی گفته، و مختصات جغرافیاییاش را تغییر داده...
حتی رازهای موفقیت در هفت روز، یا میلیاردر شدن در چند ماه برایم طولانی بود. دنبال یک راهحل تضمینی و سریع و پربازده میگشتم. یک راهی که یکهو بیندازدم توی بغل موفقیت، بدون کمترین هزینه، کمترین دردسر، کمترین دلمشغولی...
یک نفر که به همانی که بوده اکتفا نکرده، و بلند شده و یا علی گفته، و مختصات جغرافیاییاش را تغییر داده...
قربت الیا... گفته بودم ره صدساله را یکشبه که نه، یک لحظهای طی کنم. در چشم به هم زدنی... خالصانه دستهایم را تا کنار گوشهایم بالا آورده و رو به قبله نیت کرده بودم موهایم را در جایی غیر از آسیاب سفید کنم بدون اینکه زحمت زیادی به دست و پایم وارد شود، فصل برداشت رسیده باشد بیآنکه موعد وجین را از سر گذرانده باشم. دستهایم تاولنزدهْ، به سیاه و سفید نرسیدهْ، سفتتر از پر قو لمسنکرده، به همهفنحریف بشناسندم.
بالای سرم ابرِ انباشته از فکر و خیالها که فقط ساز مخالف بلد است و لجش گرفته، باز میشود:
«آدمی برای موفقیت یک تن دیگر نمیخواهد، همان دو دست خودش، نفسهای عمیق توی سینهاش، دانستهها و بایستههای توی ذهن خودش، همه و همهٔ از آنِ خودش برای خودش کافیست. اگر...»
با تکان شدید دستهایم ابر بالای سرم محو میشود.