حسن مساوی
حسن مساوی
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

داستان : خار بودنم آرزوست...



بهار که شد آقای کشاورز به قصد سالی پر برکت زمین را آماده کشت کرد.

او هم همراه دیگر گیاهان سر از خاک بیرون آورد.

فصل بهار بود و همان جو زیبایش روزهایی گرم و شب هایی سرد.

گاه در مزرعه همراه دیگر گیاهان یکدیگر را به آغوش میکشیدند تا از گزند سرما در پناه باشند ، گاه باهم بازی میکردند و گاه دست در دست هم در سمفونیک باد میرقصیدند .

حسابی به یکدیگر وابسته شده بودند.

آمد و رفت خورشید خبر های خوبی را به همراه نداشت انگار مِهر آسمان خبر از بی مهری رفقا میداد.

هر روز که میگذشت فاصله اش از دیگر گیاهان بیشتر میشد.

دیگر در بازی ها راهش نمیدادند ، مقابلش هر حرفی را نمیزدند و با او نمیرقصیدند .

تازه گیاهان برایش اسم هم انتخاب کرده بودند ( علف هرز )

البته تنها به گیاهان هم ختم نمیشد ، حتی آقای کشاورز هم تمام هوش و حواسش به دنبال دیگر گیاهان زیبا و دل فریب بود باغ بود و اصلا اهمیتی به او نمیداد

گریه های شبانه اش مجال برگ دراوردن را به او نداد و با تنی بی برگ و سری کچل شده بود زشت ترین گیاه مزرعه.

دفتر خاطراتش پر از خوبی های بی جواب بود.

از روزهایی که انسان ها میخواستند سر رفقایش را در خواب ببرند و او مانع شد و با تیغ هایش به جنگ آنان رفت تا روزهایی که تیغاله هایش خوراک گاو و گوسفند ها شد تا رفقایش تلف نشوند.

یاد جمله ایی افتاد که قبلا از دهان کشاورز شنیده بود : زندگی بدون ارزش ها معنایی ندارد .

و حالا زندگی اون پر از بی ارزشی بود

هر طرفی که نگاه میکرد تنهایی را میدید و شب هایش را در آغوش تنهایی صبح میکرد.

نا امیدانه به آمد و رفت خورشید چشم دوخته بود و تنها در خلوتگاهش این رفتار ها را تحلیل میکرد و چقدر این کار غم انگیز است .

ثانیه ها قطره قطره به نفرتش می افزاید .

علامت سوال های ذهنش روز به روز بیشتر و جواب های نگفته هم روز به روز نمایان تر میشدند .

خسته از روزگار تصمیم به بد شدن میگیرد .

تمام نفرتش را در ریشه های پوسیده اش جمع میکند و تمام آب مزرعه را مینوشد.

نفس گیاهان بند می آید ، و عطش امانشان نمیدهد به همین سبب دست به دامن کشاورز میشوند.

کشاورز با بی رحمی تمام خــار را میـــکـــــشـــــد.

قلب شکسته خار دیگر نمیتپد و تیغ های بی جانش دیگر نمیگزند و تمام میشود زندگی فرهادی تلخ .

از روز بعد آفت ها شروع به حمله میکنند ، لشگر دامها هجوم می آورند و انسان های فرصت طلب به مزرعه سرازیر میشوند اما....

دیگر خاری نیست که بخواهد جان فشانی کند.

مرد کشاورز طاقت ضرر یک زمین آفت زده را ندارد و سکته میکند و مــــیــمــیــرد.

این است تاوان شکستن قلب خارها

( خار بودنم آرزوست)

داستاننویسندگینوینسندگی خلاقدلنوشتهخار بودنم آرزوست
این آینه تصویر خیالی دارد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید