
تئاتر کلیسا
مکان: شهری در کالیفرنیا
زمان: ۲۰۲۰
موقعیت:
رو بنت (شخصیت سریال”افوریا”) در کلیسا نشسته است. از شدت فشارهای روحی و جسمی، خسته و درمانده بهنظر میرسد. برای اولینبار به مکانی پناه آورده که هیچگاه به آن اعتقادی نداشت. روی یکی از نیمکتهای خالی مینشیند. بهظاهر تنهاست، اما مرد غریبهای وارد میشود و با فاصله، در ردیفی کناری مینشیند. رو نگاهی زیرچشمی به او میاندازد. ظاهری معمولی دارد، اما...
متن:
با لباسی کهنه به رنگ قرمز، موهایی برآشفته و حالتی شبیه به بیداری از یک خواب سنگین، رو بنت روی یکی از نیمکتها، روبهروی جایگاه کشیش نشسته بود. پشت آن جایگاه، صلیبی بزرگ قرار داشت. حال و روزش چندان تفاوتی با بیخانمانها نداشت. سیگاری از جیبش درآورد، آن را گوشه لب گذاشت و با فندکی که از پیژامهاش بیرون آورد روشنش کرد.
پکی زد. دود غلیظی را بیرون داد و فضای اطرافش مهآلود شد. در خلأ ذهنی، بیهدف به صلیب و دیگر اشیای کلیسا خیره میشد؛ گویی کنترل نگاهش را از دست داده بود. هر بار که نگاهش میان عناصر کلیسا جابهجا میشد، پکی عمیقتر میزد و فضای درونی کلیسا را بیشتر در مه دود سیگارش فرو میبرد. وقتی تنها بود، حس تسلط داشت؛ قدرتی زودگذر که گاهی از آن لذت میبرد. اما این لذت ماندگار نبود.
صدای قدمهایی آمد. ناخودآگاه برگشت و مردی را دید که در ردیف عقبتر نشست. عینک آفتابی به چشم داشت، کاپشن چرمی مشکی، تیشرت ساده و شلوار کتان، بوتهای سنگین، بدنی لاغر، موهای تراشیده و ریشی نامرتب. ظاهرش شبیه کسانی بود که انگار از دهه ۸۰ به زمان حال پرتاب شدهاند. دستانش را در جیب کرده بود و خنثی به جایگاه کشیش خیره شده بود. رو بیتفاوت برگشت به سمت جایگاه، اما حالا دیگر تنها نبود. احساس ناامنی وجودش را در برگرفت. ولی مگر کلیسا امنترین نقطه برای گناهکاران نبود؟
سیگارش تمام شد. دیگری درآورد. اولی را روی نیمکت خاموش کرد. همینکه خواست دومی را روشن کند، مرد از پشت سر گفت:
—”میتونه تو رو بکشه.”
رو متوجه شد منظورش سیگار دوم است، اما بیتفاوت آن را روشن کرد. مرد را نمیدید، چون پشت سرش نشسته بود. چند پک زد. حس کرد نیاز دارد با کسی—هر کسی—حرف بزند. بدون شناخت از او گفت:
—”اما میتونه آرومم کنه.”
چند ثانیه سکوت. سپس مرد گفت:
—”پس اینجا چیکار میکنی؟”
—”شاید... فقط میخواستم تنها باشم.”
—”اما الان که تنها نیستی.”
—”تنها از آدمهایی که میشناسم.”
مرد لبخندی معنادار زد:
—”زیباست.”
رو که حالا با تأثیر مواد کمی آرام شده بود، برگشت و نگاهی به مرد انداخت. رفتارش شبیه نابیناها بود. نمیدانست واقعاً نابینا بود یا نه.
—”چی زیباست؟”
مرد سرش را به سوی او چرخاند؛ انگار نگاهش میکرد. رو حالا مطمئن شد که کور نیست. لبخندش محو شد.
—”درک تو از تنهایی، فراتر از سن و سالته... این زیباست.”
—”خب، من آدم باهوشیام!”
—”نه.”
—”نه؟!”
—”درک زیبای تو از تنهایی، بهخاطر باهوش بودنت نیست.”
رو با لبخندی طعنهآمیز و کنجکاو گفت:
—”فکر میکردم آدم باهوشیام.”
—”تو باهوش نیستی... اما خاصی. و اون درک، از خاص بودنت میاد.”
—”چی باعث شده خاص باشم؟”
مرد که حالا نشانههایی از ضعف در صدایش پیدا شده بود، طوری صحبت میکرد که گویی انرژی پایان جملات را نداشت. رو متوجه شد پیشانیاش عرق کرده، پاهایش بیجان روی زمین ولو شدهاند و انگار کنترلی رویشان ندارد.
مکث مرد طولانی شد. بهخاطر عینک آفتابی، نمیشد فهمید حالش چطور است.
—”حالت خوبه؟”
مرد با زحمت پاسخ داد:
—”من خوبم.”
صدایش لرزان بود.
—”ولی به نظر نمیای خوب باشی.”
رو خواست بلند شود و سمتش برود، اما مرد بهسرعت دستش را از جیب بیرون آورد و گفت:
—”لازم نیست!”
رنگ از صورت رو پرید. دستی که مرد بالا آورد، خونآلود بود—خونی تازه، که زیر نور چراغهای کلیسا برق میزد.
مرد غریبه گفت:
—”متأسفم... روز خوبی نداشتم.”
رو، وحشتزده:
—”تیر خوردی؟!... یا... یا چاقو؟!”
— میشه نادیدهاش بگیریم؟ من که مشکلی باهاش ندارم.
— ولی به نظر میرسه خونریزی داری!
— پیش میاد.
— پیش میاد؟!
— فکر کنم برگردیم سر بحث اولمون. نظرت چیه؟
(صدای مرد هر بار گرفتهتر از قبل میشد.)
— ولی فکر نکنم با این وضعیت دووم بیاری.
(سیگارش را نیمهکاره خاموش کرد، کنار دیگری روی نیمکت.)
— بذار زنگ بزنم آمبولانس...
رو گوشیاش را بیرون آورد، اما آنتن نمیداد. به شکل عجیبی هیچ سیگنالی نبود.
غریبه انگار متوجه شده باشد، گفت:
— نمیتونی.
— چی؟!
— آنتن نداری.
— تو از کجا میدونی؟!
— گفتم که... پیش میاد.
— ببین، نمیتونم بذارم همینطور اینجا جون بدی!
— قرار نیست بمیرم.
— اما حس میکنم الانـه که دراز بشی!
غریبه نیشخندی زد.
— نمیخوای بدونی چرا آدم خاصی هستی؟
رو بنت با تمام وجود میخواست کمک کند، اما انگار چیزی بزرگتر از یک انسانِ زخمی روبهرویش نشسته بود. کسی که برای اولین بار در عمرش، او را”فهمیده بود”.
او، رو، آدم بیتفاوتی بود. اما حالا داشت برای نجات یک غریبه تلاش میکرد. تکاپویی که از همدردی میآمد، از یک درک مشترک.
بغض کرد، بیاختیار.
غریبه نگاهی عمیق به صلیب کلیسا انداخت و گفت:
— آدمها وقتی دنبال معنا میگردن، که عمیقاً احساس تنهایی کنن. و هرگاه... (درد شدیدی پهلویش را گرفت)... خوبم... (سرفه)...
رو بنت، وحشتزده از تماشای کسی که جلوی چشمش ممکن بود جان دهد:
— نیازی نیست حرف بزنی!
غریبه با لبخندی نیمهجان گفت:
— هنوز به جوابت نرسیدی!
— اگه نخوام بدونم؟!
— بذار جملهمو تموم کنم... کجا بودم؟ آها...
میدونی من... آدمهای زیادی رو دیدم... همسن و سال تو...
در این جهان و در این زمان...
گذر...
گذر از مرزها...
مرزهای شخصیمون...
و کنار...
اومدن با تنهایی...
که به شکلی اجتنابناپذیر... ما رو احاطه میکنه...
علامت یه دعوته!
دعوتی که نصیب هر کسی نمیشه...
و باید قدرشناس باشیم... از فرصت استفاده کنیم...
تو خاصی چون”دعوت شدی”!
وقتی خط میکشی دور دنیایی که قبل از آگاهی، از زندگیت مثل انگل ارتزاق میکرد...
وقتی خودت رو "تنها در میان جمع" ببینی...
اونوقته که”دعوت میشی”!
رو بنت، حالا دیگر در حال گریه:
— کی منو دعوت کرده؟!
— میفهمی...
— چجوری؟!
— وقتی در باز شه... بالاخره میفهمی!
باید انتظار بکشی...
انتظار کشیدن مرحلهای از تکامل حیاته...
تا منتظر نشی، قدر نمیدونی...
این مکان، اتاق انتظاره...
جایی که یاد میگیریم وقتی در میزنیم، باید صبر کنیم...
حالتی معنوی، متافیزیکی و غریب بین آن دو حاکم شده بود. ادبیات غریبه برای رو ناشناخته بود. نه مثل کشیشها، نه مثل رواندرمانگرها. او از "دعوتی کیهانی" حرف میزد، دعوتی که فراتر از جهان مادی بود...
غریبه کمکم در حال بیهوش شدن بود. اما هنوز حرفی برای گفتن داشت، انگار کار ناتمامی را میخواست به پایان برساند.
رو بنت با گوشه آستیناش اشکهایش را پاک کرد.
— فکر کنم الان دیگه باید بریم بیمارستان! بهتره دیگه حرف نزنی.
گوشیاش را دوباره بررسی کرد. اینبار، سیگنال برگشته بود. با خوشحالی تماس گرفت. اپراتور پاسخ داد.
اما وقتی برگشت تا وضعیت غریبه را بررسی کند...
.
.
.
کسی آنجا نبود.
طوری که انگار هیچوقت کسی آنجا نبوده...