لرزش دستانش به سمت سکوت محزون پنجره شتافت و از دریچه ی چارسوی اتاق به ابهت آبی آسمان خیره گشت و برای آخرین لحظات در تلاطم میان ابرهای کبود و بازیگوش بدنبال نازیسته ی نسیم و گذران هجوم خیسی لحظات بود.شاعری را میگویم که دیشب در کتاب شعرش غرق شد و نجات دهنده!
آه!نجات دهنده خفته بود و در رویای خیالین بر سریر زمردین نشسته بود و حکم میراند بر پوچی جهان ابدیت.
لبه ی سیگارش هنوز جای رد رژ قرمزش مانده بود و نقاشی ای در سبک سوررئالیستی خلق کرده بود از لب هایی که دیگر در دستان باد و به اعماق جهان نهان آن سوی کوه ها قدم نهاده بود.
و دیگر هرگز صدای رنگینی از قصه های کاغذینش شنیده نمیشود و هرگز خنده از لبهای بازیگوش دخترکان شعرهایش آویزان نمیگردد...
و جهان تهی میشود از صدا،صدای ماندگار عطر طعم دلپذیر پاییز در باغچه ی مادر بزرگ.
و طاقچه دیگر از دستان سبز شاعره برای همیشه تهی گشته و هیچ گاه با هیچ واژه ای پر نخواهد شد.مرثیه ای در بوستان به راه افتاده و لاله ها سیاه پوشان به مزارش میروند و درختان شاخه های سبزشان را به آسمان گرفته اند و دعا گویان،طلب آمرزش از آبی ها میکنند و قناری ها و بلبل ها سمفونی مرگ را بجای می آورند و همه چیز خبر از یک فراموشی بزرگ دارد...
آری!دیگر هیچ نمی ماند جز غباری و تله خاکی نمناک و این نهایت است و این جهان زیستن های ابدی است و انسان درین همهمه ی درد سکوت را میابد و به درون خود می اندیشد به غار تنهایی اش که به قدمت هزاران سال است در آن اسیر گشته.
و شاید سرآمد همین است و نهایت همین کلمات است همین بیهوده های جاری از قلم که به هیج میرسند و از هیچ میآیند و از معنا تهی گشته اند و شاید هم هیچگاه معنایی نداشته اند.
شاید هم هیچگاه معنایی نبوده است و شاید هم هیچگاه پشت لب های کبود زندگی نمیشد سخن را یافت و این راه از ابتدا بی راهه بوده...
شاعره رفت و ما ماندیم و یک مشت نگاره و نوشته و کلمه و شعر و گفتگو و این جهان عاری از کلمات و توصیفات.