
دست در دست درختی نگران،
شاعری غمزده در تنهایی.
و به عصیان گل سرخ قسم،
که کبوتر پر نگیرد تا ابد؛
و قفس بنیان است،
آزادی مرده.
و شباهنگام، در آن دورادور،
نفسی پنهان است.
و چناران سلامی ندارند دگر،
و گناه از پنجره آویزان است.
و خدا میخندد،
شعری میگرید.
پشت پژواک قناری،
ماهی قرمز حوضی بشکست.
یک سکوت نگران
در میانه باقیست.
و غرب گلهاست،
و درخت نارنج در پاییز،
سایهای پژمرده.
لب چشمهی خون،
قلبی افسرده و غمناک،
و چنبره بر هیچ زده.
و شباهنگام،
در این صومعه، آواز تمام نگرانی جهان
از سراسر به ندا میآید.
~ مانا سیری