امسال اولین بهاریه که بدون پسردایی شروع میکنم. هنوز بعد 45 سال زندگی مشترک، تو ذهنم هم پسردایی صداش میکنم.
علی، برادر کوچیکترم، بعد سالها قهر و سرسنگینی دعوتم کرده تا چند روزی رو خونهاش باشم، درواقع خونهی پدریمون. نمیدونم واقعا دلش برام تنگ شده یا دعوتش از سر ترحمه، البته ترجیحم اینه خودم رو به ندونستن بزنم.
باید تنها برم. بهتر از تنها توی خونه موندنه، اونم توی خونهای که هنوز باور نکردم پسردایی در رو باز نمیکنه و با دست پر وارد بشه. توی این ۴۵-۵۰ سال، هیچ وقت هیج کاری رو به تنهایی انجام ندادم، حداقل نه به این بزرگی. نمیتونم از بچهها بخوام زندگیشون رو رها کنن و همراه من باشن. دخترها درگیر زندگیای هستن که ما با اشتباهاتمون واسشون ساختیم و البته تصمیم خودشون برای فرار. محمد، پسرم هم مثل همیشه در حال فاصله گرفتن از ما و خودشه.
باید بلیط بگیرم. شاید از مریم خواستم اینترنتی برام بخره. اما نه، بعدا باید کنایه های همسرش رو تحمل کنه که تمام زحمتهای مادرت رو ما میکشیم. کاش محمد سکوتش رو بشکنه. کاش باهام حرف بزنه.
اصلا شاید نرفتم. آره، حتی اگر برم اونجا و جای خالی مادرم رو ببینم، سرسنگینی همسر و بچه های علی هم از طرف دیگه...نه، نمیرم. توی خونه میمونم و با یاد پسردایی، با محمد قهر، با چشم و ابرو اومدنهای دامادهای عزیز سال رو نو میکنم.
چی شد که انقدر تنها شدم؟