بسم الله الرحمن الرحیم
در حالی که پست های اینستاگرام رو یکی یکی لایک می کرد، به آهستگی ورقی از کتاب درسی اش برداشت. ساعت، دو نصف شب بود و با چشمانی که به سختی بازشون نگه داشته بود، به صفحه نورانی موبایلش خیره شده بود و در گوشه ذهن خسته اش به امتحان فردا فکر می کرد.
هر لحظه، تمرکز او در گوشه گوشه های مختلف ذهنش گرفتار و مشغول می شد... خیلی آروم و بدون صدا پلک هایش را روی هم گذاشت و همین طور که تصاویر سریع و مبهمی از جلوی چشمانش عبور می کرد، با صدای دل نواز بارون پاییزی به خواب رفت.
باد به شدت شروع به وزیدن کرده بود و برگ های زرد درختان را به سمت پنجره اتاق او پرت می کرد. جواد در اتاقش، خواب و غرق در سکوت ذهنش بود. شاید خواب، تنها چیزی بود که به افکار آشفته او آرامش می داد و از آن طرف، تنها چیزی بود که علاقه ای به آن نداشت!
صفحه موبایل او هنوز روشن بود و در کنار انگشتانش در تاریکی اتاق به سمت بالا نور می تابید. جواد فردا امتحان مهمی داشت؛ با این حال اصلا آماده امتحان نشده بود. شاید به خاطر این بود که به درس هایی که باید می خوند، علاقه ای نداشت و ترجیح می داد، وقت خودش رو به کار های دیگه ای صرف کنه...
ساعت نزدیک شیش صبح بود و موبایل جواد شروع به زنگ زدن کرده بود تا جواد رو بیدار کنه. اما جواد...
ممنون می شم، اگر نظری دارید، کامنت کنید. ❤
موفق و سربلند باشید. یا علی.