داشتم سریال مورد علاقم واکینگ دد (walking dead ) رو می دیدم که توی این قسمتش ریک گرایمر میخواست شاه ایزیکل رو با گروهش همراه کنه برای جنگ با ناجی ها.
یه داستان فوق العاده عاااااااالی تعریف کرد که منم چون دوست داشتم شما هم لذت ببرید اون رو با شما به اشتراک میزارم امیدوارم که مثل من حساااااااااااااابی انرژی بگیرین.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
وقتی که بچه بودم،مادرم یه داستان برام گفت یه راه به یه سرزمین پادشاهی بود،
و یه سنگ بزرگ وسط جاده بود که مردم ازش دوری میکردن اسبها ممکن بود پاهاشون بشکنه و بمیرن چرخ گاری ها از جا در میاومد اجناسی که مردم میخواستن بفروشن از بین میرفت .
همین اتفاق برای یه دختر کوچولو افتاد بشکه آبجویی که خانوادهش درست کرده بودن، افتاد و شکست همهش روی زمین ریخت و از بین رفت. اون آخرین فرصت خانوادهش بود گرسنه بودن و هیچ پولی نداشتن نشست و گریه کرد، ولی...
به این فک کرد که این سنگ چرا اینجاست ممکنه به یکی دیگه هم آسیب بزنه پس شروع کرد به درآوردنِ اون سنگ بزرگ وسط جاده تا وقتی که از دستاش خون جاری شد هرچیزی که داشت برای درآوردن اون سنگ استفاده کرد ساعتها طول کشید و بعدش...
وقتی میخواست چاله رو با خاک پر کنه یه چیزی توی چاله دید یه کیسه پر از طلا
شاه اون سنگ رو توی جاده گذاشته بود چون میدونست کسی که سنگ رو از زمین در میاره، یه کار مهم کرده و سزاوار پاداشه سزاوار اینه که زندگیش تا ابد خوب و خوش بشه.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
امیدوارم اول به خودم خدا این ایمان رو بده که کار مهمی در زندگیم انجام بدم. الهی امین.
و به هرکسی هم که در این مسیر حرکت میکنه خدا قوت میگم و میگم که تو یه قهرمانی دوست پرانرژییییی من.
شاد و سالم و سرحال و شنگول و پرچم بالا باشین
مهدی طیبی