همه ی ما، حالا با دوستامون یا خودمون تنها، یه سری مکان های خاص یا بخوام خودمونی بگم، پاتوق داریم. هر سری که با هم قرار میذاریم بریم بیرون، میریم همون جای همیشگیمون. اصلا میریم بیرون یه کار دیگه انجام بدیم، آخر، سر از پاتوقمون در میاریم. کلی جای بهتر و قشنگ تر توی شهر وجود داره ها، اما ما، فقط پامون رو توی همون مکان میذاریم.
من همیشه یکی از فانتزی هام این بوده که توی یه روز بارونی، برم و کافه و یه قهوه ی داغ بخورم و توی بارون راه برم و در حالی که همه ی مردم بالای سرشون چتر گرفتن تا خیس نشن، اما من، بیخیال، توی بارون زیبا و هوای سرد، راه برم و لبخند بزنم.
همیشه میدونستم که امکان نداره همچین چیزی، به واقعیت بپیونده اما خب، یک روز، همه چیز از این رو به اون رو شد...
اواخر بهمن ۹۸، روز چهارشنبه، توی مدرسه زنگ آخر بود و ورزش داشتیم. مثل همیشه توی کلاس نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم و معلم هم، سرش توی گوشی بود. مثل دیوونه ها، پنجره رو باز گذاشته بودیم و از اون طرف، من و دوستم، چسبیده بودیم به بخاری.
من یهو نگاش کردم و گفتم:(( میای عصر بریم بوکلند؟!))
چشماش گرد شد و با تعجب بهم زل زده بود. چون همیشه اون باید اصرار میکرد تا من راضی بشم و بریم بیرون. گفت:(( جدی میگی؟! من که میام. تو میای دیگه؟))
با یه لبخند گنده بهش گفتم:(( ارهه ولی خب، باید اجازه ی خانواده گرامی رو هم بگیرم. هوا بارونیه شاید نزارن.))
خلاصه قرار گذاشتیم وقتی رسیدیم خونه با همدیگه هماهنگ کنیم. وقتی رسیدیم خونه، با کلی حرف و اینا که حالا بارون باشه، عیب نداره، فوقش خیس میشیم و اینا، رضایت مامانم رو گرفتم و قرار شد ساعت ۴:۱۵ سر ایستگاه اتوبوس، همدیگه رو ببینیم.
من بعد از اینکه ناهار خوردم، رفتم که سریع آماده بشم. یه هودی راه راه آبی و سفید و نازک پوشیدم با شلوار جین، کفش های گربه ای و رنگی، کوله مشکی و کوچیک، شال مشکی و نازک و یه شال گردن صورتی و بلند که هیچ گرمایی نداشت، فقط برای قشنگی بود.
خلاصه وقتی دیدمش، اونم دست کمی از من نداشت، اونم یه مانتو نازک پوشیده بود با یه لباس آستین بلند زیرش، همین. در مقابل بقیه ی مردم، انگار که ما لباس تابستونه پوشیده بودیم. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم و رسیدیم به پاتوقمون.
اگر بوکلند رو بشناسید، یه کافه کتاب خفن هست. توی حیاطش، کافه داره و داخل، کتابفروشی و طبقه ی بالا هم که چیزی نگم بهتره. یک عالمه دفتر و خودکار و روان نویس و خلاصه، لوازم التحریر و از اینجور چیزا.
وقتی رسیدیم، بارون داشت نم نم میومد. توی حیاط، خیلی شلوغ نبود و فقط چند نفر سر میز های چوبی، نشسته بودن. مثل همیشه، اول وارد کتابفروشی شدیم. من مشتاق این بودم که بین کتاب ها بگردم، کتاب های قسمت هنر و گرافیک رو با اینکه هزار بار دیدم، اما دوباره یکی یکی بردارم و از ورق زدنشون لذت ببرم اما اون، هی میخواست عکس بگیره D:
خلاصه، بین گشتن من لا به لای کتاب ها، یک سری عکس هم گرفتیم. بعدش رفتیم طبقه ی بالا تا یکم فشارخونمون بیوفته، بعد هم بریم توی کافه، یه هات چاکلت داغ بخوریم تا فشارمون دوباره بیاد سر جاش.
وارد طبقه ی بالا که شدیم، من رفتم سراغ دفتر ها و رنگ ها و روان نویس ها و اون هم رفت سراغ بخش هدایا.
انقدر دفتر های رنگارنگ و خوشگل و مختلف، وجود داشت که اگه میخواستم دفتر بخرم، مطمئنا باید تا ساعت ۱۰ شب اونجا می ایستادیم تا من، بتونم یکی رو انتخاب کنم.
توی بوکلند، یه قسمت کمد مانند شیشه ای وجود داره که روان نویس و چیزای نسبتا با ارزش تر رو اونجا میذارن و درش رو قفل میکنن. توی اون کمد، یه جعبه دو طبقه مدادرنگی فابرکاستل ۱۲۰ رنگ وجود داشت که من با دیدنش، واقعا دلم ضعف رفت. در همون حین، دوستم از اون طرف اومد و دستم رو کشید و گفت:(( بیا. بیاااا. اینو ببین.)) یه کیف پول چرم گوگولی کرم رنگ دیده بود و عاشقش شده بود.
خلاصه بعد از کلی گشتن بین اون همه چیز قشنگ، به زور از کیف پول دست کشید و گفتیم بریم یه چیزی بخوریم، فشارمون یکم بیاد بالا که...
رفتیم پایین و دیدیم که ای وای! بارون تند داره میاد. گفتیم خب، با اینکه توی کافه ی حیاط، بالای صندلی ها سایه بون هست ولی سرده، یخ میزنیم و اینا. بریم توی بالکن بشینیم. رفتیم و دیدیم که بله. همه ی صندلی های بالکن، در هست و یدونه جای خالی هم نیست. به اجبار، رفتیم پایین و روی یکی از میز ها نشستیم. هوا خیلی سرد بود و داشتیم به خودمون میلرزیدیم. دو تا علت چاکلت و یه چیز کیک سفارش دادیم و منتظر موندیم.
اون دیگه انقدر سردش بود که طاقت نیاورد و رفت و از میز کناری، پتو رو برداشت. نشست و پتو و محکم پیچید دور خودش. حالا بماند که چقدر به قیافه ی اون لحظه ی خودمون خندیدیم. سفارشامون رو آوردن و سریع، مشغول خوردن شدیم.
دو تا میز اونطرف تر، یه پسر جوون نشسته بود و یه کاسه پر از سالاد، رو به روش بود. دوستم نگاش کرد و گفت:(( عه، داره سالاد سزار میخوره؟ کوفتش بشه واقعا، منم میخوام!)) و بحثمون این شد که دفعه ی دیگه کِی بیایم و سالاد بخوریم.
هات چاکلت و چیز کیک نصفه خورده شده رو روی میز رها کردیم و حساب کردیم و به سمت خونه راه افتادیم.
بماند که حالا توی راه، انقدر بارون تند شد و هوا سرد، که دیگه داشتیم به خودمون فحش میدادیم که اخه، کدوم آدم عاقلی توی روز بارونی میاد بیرون؟! و میخندیدیم.
خلاصه، از یه اتوبوس پیاده شدیم و باید توی ایستگاه، منتظر اتوبوس بعدی میموندیم اما خب، آخه مگه اتوبوس میومد؟! ایستگاه هم فقط تابلو داشت. هیچ صندلی یا سایه بونی نبود که زیرش وایستیم. فقط یه ایستگاه بیدود که پر از دوچرخه بود، همون نزدیکی بود. رفتیم بین دوچرخه ها ایستادیم و خدا خدا میکردیم که اتوبوس هر چه زودتر بیاد. بعد از ربع ساعت بیست دقیقه لرزیدن و خیس شدن و حس اینکه پاهامون رو از دست دادیم ( اب رفته بود توی کفشمون و پاهامون سِر شده بود و به زور راه می رفتیم ) بالاخره اتوبوس اومد و سوار شدیم.
درسته کلی خیس شدیم و لرزیدیم، درسته که به خودمون فحش دادیم و پشیمون شدیم از اینکه توی روز بارونی اومدیم بیرون، درسته گفتیم دیگه توی بارون، عمرا اگه بیایم بیرون، اما این روزا، که همه توی خونه ایم و بیرون نمیریم، واقعا دلم برای اون روز به یادموندنی ۴ ماه پیش، تنگ شده. درسته گفتیم دیگه توی بارون بیرون نمیریم، اما قول میدم، بهمن امسال هم، توی یه روز بارونی، توی مدرسه، در حالی که کنار بخاری نشستیم ازت بپرسم:(( میای عصر بریم بوکلند؟)) و امیدوار باشم که بگی:(( من که میام. تو میای دیگه؟))