ویرگول
ورودثبت نام
Mahdis
Mahdis
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

کافه


در خیابان های شهر قدم میزدم و غرق در افکارم بودم. باران، نم نم میبارید و زمین را تمیز و شفاف میکرد. بوی نم خاک را با تمام اجزای بدنم حس میکردم و بینهایت مست آن شده بودم.

باران و این حال و هوا عجب چیز عجیبی هستند. آدم خاطراتی را به یاد می آورد که نمیداند به خاطرش بخندد یا گریه کند! (البته من گریه را ترجیح میدهم. حالا چه از غم و چه از شادی.)

همانطور که راه میرفتم و با کفش های قرمز پاشنه بلندم، سر شهر را میبردم، کافه ای کوچک و خلوت، چشمکی نثارم کرد.

در ورودی کافه پر بود از گل هایی با رنگ ها و طرح های زیبا و متفاوت. میز و صندلی چوبی کافه که از باران، کمی خیس شده بودند، بدجور وسوسه ات میکرد تا بنشینی و در این هوا، قهوه ای داغ، نوش جان کنی:)

در کافه به جز دو دختر که نشسته بودند، گپ میزدند و سیگاری دود میکردند، پشه هم پر نمیزد.

کنار درختی که نزدیک دختر ها بود، گربه ای مشکی با چشمانی سبز، لم داده بود و معلوم بود دارد از این حال و هوا، لذت میبرد.

کنار گربه نشستم و به آرامی، کمی او را نوازش کردم. انقدر که آرام بود معلوم بود دستی است پس از دختر ها پرسیدم:(( مال شماست؟))

گفتند:(( نه. اما اسمش راشل هست. مال یکی از بچه های همینجاست.))

با خودم گفتم چه اسم جالبی! ممکنه دختر باشه!!!

بعد از چند دقیقه دست از نوازش گربه برداشتم و بدون توجه به حال و هوای دلچسب کافه، به راهی که بی هدف شروع کرده بودم، ادامه دادم.


کافهگربهباران
نقاشی میکشم. کتاب میخونم. کمی هم مینویسم:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید