ویرگول
ورودثبت نام
ماهی
ماهیروایتگرِ سکوتم
ماهی
ماهی
خواندن ۲ دقیقه·۲۴ روز پیش

خوشبختی؛ مسافری که هیچوقت پیاده نمیشه.

باد سرد از لابه‌لای ریل‌ها می‌گذشت و بوی زنگ‌زدگی می‌زد به صورتمون.

نشستیم روی بلوک سیمانیِ کنار خط.

سیگارشو روشن کرد یه پک زد و دودش رو داد بیرون و گفت:«یادته اون روز پرسیدم خوشبختی چه شکلیه؟»

گفتم:«آره. جوابم هنوزم همونه؛ نمی‌دونم.»

دوباره پک زد و دودش رفت توی صورت باد.

گفت:«من یه چیز فهمیدم…خوشبختی مثل قطاریه که فقط از کنار آدم رد میشه.»

گفتم:«چی؟ یعنی چی؟»

گفت:«خوشبختی یعنی قطار. میاد، صداش می‌پیچه، دل آدمو تکون می‌ده… ولی واسه هیچ‌کس واینمیسته.»

خاک کنار کفشم رو تکون دادم.

گفتم:«یعنی ما ایستگاه اشتباهی‌ وایسادیم؟»

خندید؛ همون خنده‌ای که نصف بیشترِش گریه بود.

گفت:«نه… ما فقط آدماییم که همیشه دیر می‌رسن.»

صدای سوت قطار از دور اومد؛ خط‌ها شروع کردن لرزیدن.

گفتم:«تو فکر می‌کنی خوشبختی واقعاً رد شده از کنارمون؟ یا ما خیال کردیم رد شده؟»

گفت:«فرقی می‌کنه؟ وقتی دستت نمی‌رسه، چه خیالی چه واقعی… نداریش.»

قطار نزدیک‌تر می‌شد. آسمون مثل شکم یه حیوون خسته غر می‌زد.

گفتم:«اگه یه روز وایسه چی؟ شاید یه بار… یه بار فقط درِ اون واگن لعنتی باز شه.»

گفت:«آدم تا وقتی بچه‌س اینو باور می‌کنه.»

مکث کرد.

«بعد بزرگ که می‌شی می‌فهمی یه‌سری قطارا فقط رد شدنی‌ان؛ مثل یه سری آدم‌ها… مثل یه سری روزها… مثل آرامش.»

قطار رد شد. باد تند خورد توی صورتمون. نورهای زردش از رو چهره‌مون گذشتن و رفتن.

بعد از عبورش، سکوت سنگینی افتاد.

اون آروم گفت:«می‌دونی بدیش چیه؟»

گفتم:«چی؟»

گفت:«هر بار که رد می‌شه، یه لحظه فکر می‌کنی این دفعه واسه تو بود… ولی نبود.»

نشستم نزدیک‌تر به لبه‌ی بلوک.

گفتم:«پس خوشبختی چیه؟ یه وهم؟ یه صدا؟ یه نور؟»

گفت:«نه… خوشبختی یعنی همون چند ثانیه که قطار رد می‌شه و تو ناخودآگاه امیدواری.»

سیگارشو فشار داد به زمین.

«انگار زنده‌ای… همین.»

باد سردتر شد.

گفتم:«پس یعنی حق نداریم دنبالش بدویم؟»

گفت:«می‌تونی… ولی نمی‌گیریش.

خوشبختی مسافره، ما ایستگاه‌ایم.»

سرمو پایین انداختم.

گفتم:«پس آخرش چی؟ ما همین‌جا می‌مونیم؟»

گفت:«آره… تا وقتی آخرین قطار هم رد شه و نفهمیم چی شد که یه عمر وایسادیم و هیچی به دستمون نرسید.»

یه نگاه به آسمون کرد گفت:«بیا رسید»

گفتم:«قطار خوشبختی؟»

خندید و گفت:«دلت خوشه‌ها، اون حالا حالا‌ها نمی‌رسه، بارون رو میگم.»

آروم پرسیدم:«به نظرت یه روز می‌رسه اون مسافر پیاده شه؟»

اون زل زد به خاک خیس و گفت: «نه…ولی شاید یه روز ما بفهمیم که قرار نبود پیاده شه.»

بلند شدم. دستمو گذاشتم تو جیبم.

گفت:«کجا؟»

گفتم:«هیچ‌جا… می‌خوام ببینم قطار خوشبختیم کجا مونده.»

گفت:«خب بیا بشین. با چشم که نمیشه دید، اینجا خیلیامون همین‌جوریم… چشم‌به‌راهِ قطاری که مال ما نیست.»

نشستم.

دوباره به دوردست نگاه کردم؛ جایی که چراغ قرمز انتهای خط کم‌کم محو می‌شد.

گفتم:«می‌دونی چی سخته؟»

گفت:«چی؟»

گفتم:«اینکه خوشبختی هر بار رد میشه؛ ولی ما هر بار فکر می‌کنیم این یکی شاید واسه ما باشه.»

آهی کشید و گفت:«اگه امید نداشته باشی می‌میری… اگه امید داشته باشی دیرتر می‌میری. از این بهتر چی می‌خوای؟»

بارون شدیدتر شد.

قطره‌ها ریل رو شسته بودن، ولی صدای ما رو نه.

پرسیدم:«پس ما چیکار کنیم؟»

گفت:«هیچی…فقط هر بار که رد می‌شه، یه لحظه چشم‌هات رو ببند و فکر کن شاید این دفعه مال تو بود.»

لبخند تلخی زد.

«همین زنده‌ت نگه می‌داره.»

یه نگاه بهش کردم و گفتم:«یعنی زنده می‌مونم؟»

دوباره یه سیگار روشن کرد و گفت:«حداقل دیرتر می‌میری.»

من اون شب فهمیدم خوشبختی شکل هیچ چیز نیست جز نورسوزِ قطاری که از کنارت رد میشه و تو هنوز براش دست تکون میدی.

-ماهی

خوشبختیدلنوشته عاشقانه
۱
۰
ماهی
ماهی
روایتگرِ سکوتم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید