
نسلِ زِد؟
نه، ما نسل نصف و نیمهها بودیم.
نصفه عاشق شدیم، نصفه خندیدیم، نصفه موندیم.
هیچچیز رو تا آخرش جلو نبردیم، چون هرچی خواستیم، یهجا یه کوه جلوی پامون سبز شد.
یه جاش پول کم بود، یه جاش وقت، یه جاش هم حال.
ما نسلی بودیم که آرزوهاش تاریخ انقضا داشتن؛ قبل از اینکه برسن، تموم شدن.
خواستیم بخندیم، گفتن وقتش نیست؛ خواستیم بخوابیم، گفتن باید بدویی، دوییدیم، گفتن دیر اومدی، تعطیله!
یه روز میخواستیم نقاش بشیم، آبیِ آسمون زندگیمون رو پررنگتر کنیم.
یه روز میخواستیم شاعر بشیم، وزن ناهمسان زندگیِ لامصب رو منظم بچینیم.
حالا اما... حالا فقط میخوایم قبضا رو بدیم و بریم سرِ کار.
صبح قیمت دلار رو حساب کنیم، ببینیم تورم چقدر رفته بالا و چرتکه بندازیم که حقوقمون تا آخر ماه دووم میاره یا نه.
یه روز آرزو داشتیم دنیا رو عوض کنیم، حالا فقط میخوایم خودمون رو نگه داریم، بدون اینکه فرو بپاشیم.
ما یاد گرفتیم امید رو نصفه مصرف کنیم، خوشی رو نصفه باور کنیم و درد رو کامل حس کنیم.
هرچی خواستیم بسازیم، نیمهکاره موند.
هرچی خواستیم بشیم، یهجاش جا موندیم.
انگار دستای ما فقط یاد گرفتن زندگی رو نصفه ول کنن؛ نه از روی نخواستن، چون پینه بستن از بس طناب پوسیدهی زندگی رو محکم نگه داشتن و تهشم طنابه پاره شده!
-ماهی