از اینجایی که من نشستهام یک اغذیه فروشی مقابلم میبینم. شلوغ است و همه در تبوتاب سفارش غذا هستند. بوی روغن و فلافل و سمبوسه فضا را مرطوب و سنگین و اشباع کرده است. چقدر از این بو منزجر میشوم. گرسنهام ولی خستگی توان انتظار کشیدن را از من گرفته. بقیه را نگاه میکنم. نه بهتر است بگویم بررسی میکنم. انسانهای مرددی که نمیدانند چه غذایی سفارش دهند و این تردید را چنان جدی گرفتهاند که گویی مسئله مرگ و زندگی است. شاید مسئله بلع و خوردن اصلیترین بخش زندگیشان را تشکیل داده. درست برخلاف من که برایم حاشیهایترین مسئله، همین غذا خوردن است.
باد میوزد و برای ثانیهای فضای از این بوی آکنده منزجر سبک میشود و توان نفس کشیدن مییابم، لحظهای بعد که باد خوابید دوباره فضا از بوی روغن اشباع میشود. شامهام پر شده از این بوهای متنوع و درهم تنیدهای که حالم را دگرگون ساخته بوی روغن، نوشابه، خیابان و ... همه با هم ترکیب میشوند و با همهمهی مردم تکمیل میشود.
آدمهایی که غذا خوردن برایشان به مثابه فرصتی برای با هم بودن است و یا آنهایی که فقط برای تجدید قوا، برای ادامه دادن، خوردن را ارج مینهند.
بچه کوچکی که از گرسنگی بیتاب شده، بدخلقی و بدعنقی میکند. لباسهای مادرش را میکشد و به زمین پا میکوبد. زوج جوانی که آن طرفتر هستند و شمایل دانشجویی دارند. آه، ایام دانشگاه یادش بخیر روزهای گرانقدر طلایی بی تکراری بودند.
عجله برای تحویل سینی غذا امان بعضیها را بریده. چه نسل عجول و بیطاقتی هستیم. حتی صبر من هم لبریز شد و قصد غذا خوردن کردهام.
