?
روزها و اوقات زیادی به پاهایی که از فرط نرفتن و دستهایی از شدت شروع نکردن قارچ گرفتهاند، فکر میکنم. گاهی با خودم میگویم: چرا اینقدر خودت را جدی گرفتهای؟ چرا از شروع کردن میترسی؟ آخر مگر قرار است گرگ به تو حمله کند؟
روزها و اوقات زیادی هم به ناستنکا فکر میکنم، به اینکه مادربزرگش از ترس او را به خودش سنجاق کرده بود، و او محروم بود از رفتن، از گشتوگذار، از عاشقی کردن، و به شباهتش با خودم فکر میکنم و میگویم کاش مثل او به مادربزرگم سنجاق شده بودم، حداقل میدانستم چه چیزی مانع من است.
اما اکنون احساس میکنم به یک کودک به غایت در خود فرورفته که از همهچیز و همهجا میترسد، سنجاق شدهام.
سنجاق شدهام به صخرهی استوار ترسهایم
سنجاق شدهام به تپهی فراخ نشدنهای احتمالی
سنجاق شدهام به خودم
ناستنکای دورنم میخواهد برود، به فراتر از من برود، دریاها و جنگلها را ببیند اما خودم را به مادربزرگ درونم سنجاق کردهام. خودم، خودم را به خودم سنجاق کردهام، تا نترسم. این خود را مرزهای امینی قرار دادهام و گویی از خودم مراقبت میکنم.
اما آب راهش را پیدا میکند. هیچ ابری تا ابد نمیتواند جلوی تابش خورشید را بگیرد. انسان هم روزی از سرراه خودش کنار میرود.
و اکنون ناستنکا صحبت میکند، ترس تا به کی؟ لرز تا به چند؟ از خود فراتر نرفتن به چه قیمتی؟ از دست دادان زمان به چه بهایی؟
و اکنون به یاد تک جملهای افتادهام، که به آن پناه میبرم و آغاز میکنم:
" آن زنجیر دور پایت به یک ترکهی نازک بسته شده است "