باور نمیکنی اما سنجاق سپید مادربزرگ را یافتهام. یادگاری دور از روزهای روشن. میدانم تو نیز همانند مت این سنجاق را گواه دوران شاد و آسودگی میگیری و دلخوش و گاه دلشکسته میشوی. دورانی که اکنون چنان دور مینماید، اما سایههای آن دوران و زمان و زمانه قلبمان را از گسستن و فرو ریختن محفوظ داشته است و از اندوه این روزهای سرد خالی از حضور بابرکتش.
مرگ قریبالوقوع مادربزرگ آن هم در روز پیش از ازدواجت تو را بیش از هرکسی درهم شکست و قلبت را فشرد. اکنون که ۴۰ طلوع و غروب از آن غروب میگذرد، من به کاشانهی آن قناری دلزنده، پا گذاشتهام و ارمغان موهای سپیدش را در برابر خود یافتم. آن را برایت میفرستم تا تسلای قلب مجروحت شود. مراقبش باش، آن طور که او مراقبش بود.
