پیمان مهرآذر·۱۵ روز پیشزنی که تمام آرامش خود را گرو گذاشت: مهلا پرستار شبهای بیراهمهلا بیش از آنکه عاشق یک مرد باشد، عاشق تصویری بود که از او ساخته بود.
لیلا آقائی·۱ ماه پیشلمس زندگی در دستان کوچکدختر کوچولو دستم را گرفت و مرا به تماشای زندگی برد؛ به تماشای عشق، به نشاط یک لبخند و گرمای یک لمس.
| بید وحشے |·۳ ماه پیشگفتگوی درونی | راز نویسندگی آثار ماندگار جهانی!گفتگوی درونی، نقطهی آغاز نویسندگی خلاقانه و خلق آثار ماندگار؛ تمرینی برای نوشتن از دل ذهن و ساختن عادت واژهها.
Mahsa Ebrahimnia·۵ ماه پیشسنجاق سپیدباور نمیکنی اما سنجاق سپید مادربزرگ را یافتهام. یادگاری دور از روزهای روشن. میدانم تو نیز همانند مت این سنجاق را گواه دوران شاد و آسودگی…
زئوس؛ خدای خدایان·۲ سال پیشعقل که آپاندیس نیست!میگویند نباید سعی کنی خنده دار بنویسی. تنها باید بنویسی و بگذاری طنز در قلمت جاری شود. اما مشکل شخصی بنده با این مسئله این است که بابت این…
مرضیهدرنامـهای به تو که نمیخوانی·۳ سال پیشنامتنامت را نمیدانم اما به چشمانت که نگاه میکنم صخره سیاهی میبینم که مهتاب از آن گذر کرده. لغزیدن سنگهای زیرپایمان و صدای جاری آب متوقفام…
Mahsa Ebrahimnia·۳ سال پیشدادگاهاعتراف کن که به مرگ خانوادهات اندیشیدهای. این حقیقت عیان شده است. این پا و آن پا نکن که پنهانش کنی. تو بیرحم و قصیالقلب هستی که به این…
Mahsa Ebrahimnia·۳ سال پیشمرگسه دختربچهی کوچک گرم بازی کودکانهی خود بودند. سطلهایشان را از شنوخاک پر میکردند و شکلهای بیشکل میساختند. شنیدن بخشی از حرفهایشان…