Mahsa Ebrahimnia
Mahsa Ebrahimnia
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

لیوان لب‌پَر

همه چیز توی اون صبح مرطوب مه گرفته‌ی زمستونی فرق داشت.زمینه برای عصبی شدن مهیا بود.دستم زیر سرم مونده بود و خواب رفته بود.تیک‌تاک ساعت دیواری از همیشه بلندتر شنیده میشد.ماشین قراضه فروشی با اون اگزوز سرما خورده نیم ساعت بود که زیر پنجره‌ی خونه‌م داشت حنجره‌ی خودش رو جِر میداد.پرنده ها از همیشه بلندتر جیغ میکشیدن.موهام وز و پر از گره شده بودن.دمپایی دستشویی خیس بود.آبگرمکن روشن نشد و با آب سرد صورتم رو شستم.مشمای نان‌ها باز مونده بود و همه‌ی نان‌ها مثل چوب خشک شده بودن.آب کتری از همیشه دیرتر به جوش اومد.واقعا که چه صبح مزخرفی!حتما با خودتون فکر میکنید که امروز شنبه‌اس،ولی واقعیت اینه که خودم هم نمیدونم که امروز چند شنبه‌اس ولی وقتی یه روزی بخواد مزخرف باشه به چندشنبه بودنش ربطی نداره،همه‌ی کائنات تمام تلاشش رو میکنه و از هیچی هم دریغ نمیکنه و تمام اشیا و حوادث و اتفاقات دست دوستی میدن و الحق هم که خیلی خوب به قول خودشون وفادار میمونن و سنگ تموم میزارن،دقیقا مثل امروز!

باطری ساعت رو درآوردم و زیر مبل پرت کردم. نان‌ها رو ریختم توی سطل آشغالو هیچی هم به اون پرنده های حیف نون ندادم.اصلا دلم میخواد همه‌ی پرنده‌های شهر گرسنگی بکشن و تلف بشن تا برای همیشه خفه خون بگیرن.دوست دارم با چشمام ببینم که یکی یکی روی زمین افتادن و مردن،اینطوری دلم خنک میشه ازشون بدم میاد.موجودات موذی پرسروصدای بیخود.گوشی آیفون رو برداشتم و هرچی که دلم خواست نثار راننده‌ی قراضه فروش کردم.همه‌ی حسرت ها و ظلم هایی که توی زندگی بهم شده بود،از پا گذاشتن رو کفشم بگیر تا گیر دادن مراقب امتحانا بهم،همه رو چاشنی کردم و روی خلاقیتم پاشیدمو آنچنان فحش هایی ساختم که تا ستون فقرات ادیبان جهان از فرط حیرت لرزید.۱۰ دقیقه بود که داشتم به اون مردک قراضه فروش با اون حنجره‌ی انکرالصواتش فحش های ابداعی پرمغز میدادم اما خر خرفت اصلا از جاش جُم نخورد.گوشی رو گذاشتم و تو دلم هوفی از سر خلاصی و رهایی کشیدم.والا آیفون خراب هم نعمتیه،روزی چندبار از همین شیوه برای تخلیه هیجانم استفاده میکنم.خودم برای خودم تجویز کردم،حس میکنم خواب شبانه‌م خیلی بهتر شده!

بعد از صد سال بلاخره آب کتری جوش اومد.چای درست کردم و مشغول آماده کردن صبحانه‌ی همیشگیم که نان و پنیر بود،شدم. بشقاب پنیر رو از یخچال درآوردم.پنیر داره تموم میشه و طرح های پرنده‌ی در حال پرواز وسط بشقاب پیدا بود.بشقاب خوشگل لعابی صورتیم. بدون این بشقاب اصلا غذا،غذا نیست.ظرف محبوب منه.مادرم میگه بچه که بودم فقط تو همین ظرف غذا میخوردم.هنوزم نمیدونم چی تو اون طرح های کج و معوج این ظرف هست.نقاشیش رو انگار یه پیرمرد ۱۰۰ ساله که لرزش شدید دست داشته و کمی زیاد هم کوره،کشیده.اون پرنده ای که به هیچ پرنده‌ی دیگه‌ای شبیه نیست و فقط بال های باز و در حال پروازش معلومه و اون کلبه ای که بر فرازش پرواز میکنه.همه با هم یه حسی بهم میدن یه جور حس امنیت،امنیتِ خونه،خونه‌ای دور، دورهایی که شاید بشه هنوز هم قابل لمس باشن،چه روزهای دور قابل لمسی!

صدای فس فس بخار آب و قل قل کتری آب جوش،فکر اینکه قوطی چای چقدر زود تموم شده مگر از کی این بسته را استفاده میکنم! شمردن همه‌ی صبح‌هایی که چای خوردم برای پیدا کردن فرمولی که بتونم اثبات کنم بسته چای ایندفعه زودتر از همیشه تموم شده و قطعا کارخونه کمتر از حد استاندارد چای تو بسته ها میریزه.صدای گوش خراش قراضه فروشی و اون بلندگوی خرابش که قیژ قیژ میکرد و حرکت ناگهانی انگشتم که زیر بشقاب مونده بود و هنوز به کابینت نرسیده تو هوا ول شد.و لحظه ای که بشقاب عزیزم افتاد و شکست و ۳ تکه شد. پرنده‌ی وسط اون متلاشی شد.این لحظه رو با حرکت آهسته از نظر گذروندم.حتی باد تولید شده از پرت شدن بشقاب روهم حس کردم. فقط نگاه! هیچ کاری نتونستم بکنم،شاید اگر ساعت برناردی وجود داشت میشد زمان رو به عقب برد و از این اتفاق جلوگیری کنم و بشقاب عزیزم رو نجات بدم.

بشقابم رو نجات بدم؟نه،خودم رو نجات بدم.همه ی حواس و افکار و صبح ها و روزهای دور قابل لمس من خلاصه میشه توی اون بشقاب،دلبسته‌ش بودم. چه دلبستگی مسخره‌ی قابل درکی.بله،قابل درک،خلاصه شدن توی یک بشقاب یادگاری که دیگه حتی به یاد ندارم از کجا اومده،قابل درک بود،با همان حالت ایستاده داشتم به تکه هایی نگاه میکردم که تا همین چند دقیقه قبل سکوی پَرش من به سوی نوستالژی بود. نمیدونم اون لحظه تا چند دقیقه بعد کش آمده بود که فقط داشتم نگاه میکردم. به ماهیت زمان شک میکردم که چطوری این لحظه کش اومده بود و عمق پیدا کرده بود و نمیدونم چرخیدم که چه کاری بکنم که یکدفعه چشمم به اون لیوان کذایی لب‌پَر بلوری روی جا لیوانی افتاد.صدای خودم رو شنیدم که گفتم: چرا تو نشکستی؟چرا توی لب‌پَر بی خاصیت زشت نشکستی؟یاد همه‌ی اون وقتایی که به امید اینکه حادثه ای اتفاق بیفته و این لیوان بشکنه،نه فقط چای بلکه همه نوشیدنی های عالم رو درست میکردم و نوش جان میکردم، از آب گرفته تا شربت نعنا و خارشتر و خاکشیر و خود شیر و همه‌ی نوشیدنی های گرم و سرد. هیچیش نشده بود برش داشتم و نگاهش کردم. چرا نمیتونستم ازش خلاص بشم؟توی جسم اون لیوان خودم رو دیدم.خودم رو دیدم که میتونم هرکاری بخوام بکنم فقط کافیه اراده کنم و بخوام.آروم انداختمش زمین.شکست.با صدای قشنگی شکست.یکدفعه به خودم اومدم و دیدم فس فس کتری قطع شده. ماشین قراضه فروش رفته و زندگی در حال ادامه‌ست...

داستانقصه پردازینویسندگینویسندگی خلاقخلاقیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید