در آن اتوبوس شلوغ دستم را میکشیدم تا میلهی اتوبوس را چنگ بزنم ولی دیدن یک نیمرخ آشنا کاری کرد تا زمین از گردش بایستد.
نسرین، دختری که با بلاهتش زندگیام را تباه کرد. رویم را گرداندم و بیرون را نگاه کردم. ۲ ۳ ایستگاه بالاتر به محل کارم رسیدم و پیاده شدم. مدتی بود که در این دفتر خدمات پستی مشغول به کار شده بودم. اسمم را میشنیدم که صدا میشدم.
معصومه... معصومه...
خودش بود، با بیتفاوتی ایستادم و در دلم گفتم چه رویی دارد!
ایستاد و با صدایی نفسآلود گفت: سلام معصومه جون، چقدر خوشحالم میبینمت. به او گفتم: دیدمت ولی برایم فرقی نداشت کیستی و راهم را کشیدم و رفتم. دیرم شدهبود و اعصابش را نداشتم. دنبالم راه افتاد و گفت: ولی من خیلی دوست داشتم ببینمت، خداراشکر که الان دیدمت، خوبی؟ روبهراهی؟ سرکار میروی، نه؟ شغلت چیست؟
افاضات کلامش کلافهام کرد و با حرص و تقریبا بلند گفتم: شغل خودت چیست؟ با این مانتو و مقنعه اداری مواد میفروشی؟!! گفت: این حرف را نزن، من معلم شدهام، ازدواج کردهام، به خدا توبه کردهام. با پوزخندی استهزاآمیز گفتم: پس والدین بچهها باید خیلی حواسشان باشد که بچهها معتاد نشوند.
با لحن نادم گفت: به خدا معصومه من خیلی عوض شدم، عبرت گرفتم، به جون خودت من اصلا روحم هم خبر نداشت که در کیفت مواد گذاشتهاند. من اصلا...
با دندانهای قفلشده و خشمی که زبانه میکشید گفتم: روحت خبر نداشت؟ آخه دخترهی بیچشمو رویِ معتاد غلط کردی که خبر نداشتی. بعد اینهمه سال اومدی جلوی من پُز چی را میدهی؟ شوهرت؟ کارت؟ من همهی زندگیم را به خاطر حماقت تو باختم، اگر راست میگویی پشیمانی و توبه کردهای پس چرا یک تلفن نزدهای. غریدم و گفتم من به خاطر تو از دانشگاه اخراج شدم، آبرویم جلوی خانوادهام رفت. پیش خودم سرشکسته شدم. تو نزدیکترین دوست من بودی و به من خیانت کردی. حالا توء موادکش....
دیگر نتوانستم ادامه بدهم، هرثانیهای که او را روبهروی خودم میدیدم بیشتر از خودم متنفر میشدم. با صدایی بغضی گفت: به خدا کار من نبود، آنقدرها هم نئشه نبودم که یام نیاید چه کردهام. راهم را کشیدم و رفتم. او هم دنبالم نیامد، خداراشکر که نیامد.
اصلا امروز چه روز نحسی بود که او را دیدم، از کجا جلوی راهم سبز شد؟ یعنی قبلا هم سوار این اتوبوس میشده؟ دیدن او باعث شد خاطرات زیادی را به یاد بیاورم و صحنههایی از گذشته در پیش نظرم جان بگیرند. گذشتهای که اکنون از آن فرار میکنم و به زحمت آن را در پستو نهان کردهبودم بُراق شده و خودنمایی میکند.
ما همسایه بودیم، بهمان میگفتند دوقلوهای بهمچسبیده، از اول دبستان هممدرسهای و هممیزی بودیم. دبستان، راهنمایی، دبیرستان همه را با هم خواندیم و بزرگ شدیم. سال به سال دوستی ما عمیقتر میشد و ادامه مییافت. همیشه فکر میکردم من و او جدانشدنی هستیم. دعوا ک قهر هم داشتیم ولی به یک روز نکشیده آشتی میکردیم. یاد آن روزهایی افتادم که تابستانها پیاده تا پارک محل میرفتیم و رویا میبافتیم، دنبال گربهها میدویدیم.
نسرین، دختر صاف و سادهای بود. سادگیاش اغلب به حماقت میرسید. فقط چند ماه از من بزرگتر بود ولی به راحتی به همه اعتماد میکرد و همیشه این من بودم که گلیمش را از آب میکشیدم. هنگام کنکور این من بودم که برای هردومان برنامهریزی میکردم و او را ترغیب به درس خواندن میکردم که نتیجهاش هم شد قبولی رشه شیمی در یک دانشگاه بزرگ. پدر و مادرش به اعتماد و اعتبار من او را راهی شهرستان کردند و از آن پس خوابگاهخواب شدیم.
در دانشگاه با یک دختری دوست شده بود که اهل نبود، رفتار گستاخانهای داشت و شبیه لاتهای فیلمها بود. اصلا نمیدانم چگونه این دختر آنجا بود. در موردش احساس خطر میکردم. به نسرین گفته بودم از رفاقت با او دوری کند و همیشه هم میگفت که نگران نباش ولی واقعیت چیز دیگری بود و به مرور روشن شد.
نسرین با او طرح رفاقت ریخته بود و حسابی هم از او تاثیر گرفته بود. لباسهایش فرق کرده بود، به درس و کلاس بیتوجه شده بود، سرکلاس چرت میزد. اول فکر میکردم دارم حسودی میکنم چون حس مالکیت نسبت به نسرین دارم و از از دست دادن او عصبانی بودم ولی رفتهرفته واقعا ترسیدم، برای نسرین ترسیدم. حالاتش خیلی واضح بود. مواد مصرف میکرد. اکثرا خمار و لخت بود. شبها دیر به خوابگاه میآمد و صدای مسئول آنجا درآمده بود.
تلفنهای خانوادهاش را جواب نمیداد و از من جویای احوالش بودند، نمیدانستم چه جوابی باید بهشان بدهم. اوضاع بدی بود. در قبالش احساس مسئولیت میکردم.
باید کاری میکردم. صبح بعد از اولین کلاسم راهم را کج کردم سمت پاتوقش. یک کافهی کوچک و بینام و نشان و خفه که اصلا از بیرون مشخص نبود اینجا کافه است. چه جای پرتی بود، تاریک و بیهوا، هیچروزنهی نوری نداشت. داخل که شدم گلویم از شدت دودسیگار سوخت و نفسم سنگین شد. نسرین را دیدم دستش را کشیدم گفتمش بیا بیرون کارت دارم.
مثل یک گربه زخمی به من پرید و گلویم را فشار میداد واقعا داشتم خفه میشدم. داد میزد چی از جونم میخوای پیرزن چرا همیشه جلو راهم سبز میشی. به زور و خشونت او را از من جدا کردند. رنگ نگاهش را نمیشناختم. جیغ میزد و میگفت خسته شدم از تو، مثل پیرزنها میمانی. هر لحظه بیشتر دلم میخواست او را از آنجا ببرم دوباره دستش را کشیدم که ببرمش ولی دوباره بهم حمله کرد و مرا انداخت زمین موهایم را میکشید، من عصبی و خجالتزده گریه میکردم و او به جان من افتاده بود و کتکم میزد.
داد میزد و میگفت چرا رهایم نمیکنی من از آنخانه بیرون زدم که از دست پدر و مادر خنگ و عقبافتادهم راحت شوم. تو سگ کی هستی که برایم تعیین و تکلیف میکنی، فکر کردی من همان نسرین احمقم که همش دنبالت بود و واست دم تکون میداد. من حالم از تو و آن قیافه ریغماسیت بهم میخورد.
خردم کرد. جلوی آن چهرههای کریه و خندههای چندش بیمقدارم کرد. بلند شدم و رفتم از آنجا بیرون. دانستم پایان این راه خوش نیست. گوشه خلوتی پشت دانشکده یافتم، نشستم روی زمین و گریه میکردم. یک ساعتی در همان حال بودم که دوتا از مامورین حراست آمدند بالای سرم. وسایلم را خواستند بگردند و متاسفانه توی کیفم چیزهایی پیدا کردند.
در اتاق حراست منتظر نشسته بودم. شوک عصبی بهم دست داده بود و افکار پرتوپلایی در ذهنم جولان میداد. اصلا نمیفهمیدم اطرافم چه میگذرد. بعد از صحبت با رئیس آنجا فهمیدم که آنها مواد بودند. نسرین زهرش را به من ریخت. هرچه قسم و آیه آوردم کارساز نبود، از دانشگاه اخراج شدم. پیش پدر و مادرم سرشکسته شدم. دست از پا درازتر برگشتم به شهرم. افسرده شدم و خانهنشین.
اصلا از اتاقم بیرون نمیآمدم. همهی کتابهای دانشگاهم را سوزاندم. همه یادگاریها و هرچیزی که مرا به یاد آن دختر میانداخت را هم سوزاندم. میسوختم و رنج میکشیدم. زندگیام به کل مختل شده بود.
پدر و مادرم خیلی میترسیدند فامیل و همسایه از قضیه مطلع شوند. به همه میگفتند که به خاطر دوری و سختی و دلتنگی دیگر تحمل نداشتم و خودم انصراف دادم.
آخر خدایا دیدن این دختر بعد از اینهمه سال چه حکمتی داشت؟ دیدن او، همهی افکار و نشخوارهای فکریام را بازگرداند. کابوسهایم شروع شد و خوابم نمیبرد.
یک روز صبح دوباره او را دیدم. گویا منتظر من بود. تا مرا دید بدون فوت وقت، تندتند و پشت سرهم گفت: معصومه آن مواد را مانلی در کیفت انداخت. همان دختری که میگفتی با او رفاقت نکنم. ای کاش به حرفت گوش داده بودم. من دیدم که اینکار را کرد ولی عصبانی بودم، فکر میکردم تو داری در زندگیم دخالت میکنی. احمق بودم که متوجه دلسوزیهایت نمیشدم. خودش هم به حراست زنگ زد باور کن من مقصر نبودم.
گفتمش ولی تو سکوت کردی. گفت در این ۶ ۷ ساله یک آب خوش از گلویم پایین نرفته. نگاهش کردم و خودم از سردی نگاهم سردم شد. یک کلمه گفت حلال کن و بعد هم رفت.