۱۴ سال داشت. زیبا بود. به مانند نهالی که تازه جوانه زده باشد، پرشور و باطراوت. اما دست تقدیر او را پژمرد. او ازدواج کرد. اما نه به خواست خودش. او را شوهر دادند. او فقط یک نوجوان بود ولی چوب خیرهسری خواهر بزرگش را خورد. از ترسِ دست از پا خطا کردن این دختر هم، او را هرچه زودتر شوهر دادند. تا آبرویی از میان نرود. ازدواجی که هیچگاه او را به هیچ مرادی نرساند.
در بند امر و نهیهای مادرشوهر بود او را به مثابه یک کنیز خانهزاد و بیمزد میپنداشت. بد دهان بود و او را از دیدار خانوادهاش محروم کردهبود. دنیای کودکانهی او از رنگ خالی شدهبود و ظلمهایی که سر به فلک میکشید. او خالی شده بود از هرچه رنگ و امید و رهایی بود. او از زن بودن خالی شده بود و گاهی حتی از انسان بودن.
زندگیاش بیحاصل و بیمایه میگذشت. تقدیر به او خیلی بدهکار است و تا ابدالدهر هم تسویه نمیشد. این رنج زندگی را فزون میکرد. ولی شاید با مرگ بهموقع مادرشوهر، آن زن ظالم، کمی حسابش را صاف کرده باشد و روی خوش به آن زندگی رو بیاورد.
گرچه این زندگی، زندگی نمیشود. بودن با یک شوهر بیعرضه که نمیتوان از او توقع ارادهای حتی برای کوچکترین تصمیمها را داشت، کار آسانی نیست. این زندگی همیشه خواهد لنگید. و اکنون در آستانه ۵۰ سالگی باید میآموخت هرچه را از او گرفته بودند. زندگی داشت او را فراموش میکرد و چه دیر به او رو کرد