مه شاد
مه شاد
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

شبی با چخوف و اشباح

anton chekhov
anton chekhov

این یادداشت کوتاهی است بر یکی از آن هزار شبی که هیچ چیز سرجایش نبود. اشباح در اتاقم می‌رقصند و من هیچ صدایی نمی‌شنوم و قوه ادراکم به کل از کار افتاده است. مارگاریتا در اتاق بغلی خوابیده و فقط چراغ اتاق من در خانه روشن است. تقریبا 1 سال است که تصمیم گرفتیم در اتاق های جدا از هم بخوابیم تا کمتر در خانه یکدیگر را ببینیم. این قراری بود که تا الان سرجایش مانده چون با این اجاره های بالا هیچ یک موفق به گرفتن آپارتمان دیگری نشده‌ایم. خیلی به مارگاریتا و بلاهایی که سر یکدیگر آورده‌ایم فکر نمی‌کنم. همه چیز برایم تمام شده است. داستان آشنایی و ازدواج و سپس دشمنی ما خیلی کلیشه‌ای و حوصله سر بر است. از آن مجموعه اتفاقات هولناکی که در هر خانه‌ مشمول زوجین اتفاق می‌افتد و تعریف کردنش دیگر لطفی ندارد. نگرانی من از بابت این اشباح رقاص و سمج توی اتاق است. برای اینکه حواسم پرت شود روی تخت دراز می‌کشم، کتابم را بر می‌دارم و داستانی از چخوف را شروع می‌کنم و بعد به این پاراگراف می‌رسم.

معمولا حرف هرچقدر سنجیده و دلنشین باشد تنها بر آدم‌های بی‌غم تاثیر می‌گذارد و کسانی را که اندوهگین یا خوشحال‌اند کمتر راضی می‌کند؛ چون بیشتر وقت‌ها سکوت بهتر از هر واژه‌ای خوشحالی یا اندوه را توصیف می‌کند. عشاق وقتی لب فرو بسته‌اند بهتر زبان یکدیگر را می‌فهمند و خطابه‌ای گرم و پرشور بر سر گور یک مرد، تنها بر آدم‌های بیگانه تاثیر می‌گذارد و در نظر همسر و بچه‌های او سرد و بی اهمیت است.

اینکه هر روز سایه به سایه کسی زندگی کنی که مدام تو را به یاد یکی از بزرگترین شکست‌های زندگی‌ات می‌اندازد نباید به راحتی قابل هضم باشد. قطعا مارگاریتا بزرگترین عشق یا تاثیرگذارترین زن زندگی من نبوده. اما در مورد شکست و فروپاشی احساسی و هویتی، باید بگویم که تا اینجا تنها هیتلر زندگی من بوده است. نه تنها میراث غرور و بخششم را به تاراج برده بلکه در برابرش حاضر به پرداخت هیچ گونه غرامتی هم نیست. یعنی من از این زن که در 1 متری این اتاق، به راحتی سر به بالش گذاشته تا این حد متنفرم؟ این انزجار تا کجا ادامه پیدا می‌کند؟ گاهی دلم می‌خواهد وقتی از محل کار به خانه می‌آید تمام دست و صورتش خونی و زخمی باشد و تا همین در اتاق جان دادنش را تماشا کنم. اما دیگر اهمیتی ندارد. مهم نیست که چکار می‌کند و به زودی خود را از دست او و این اشباح سمج سرگردان نجات می‌دهم. حالم از در و دیوار کهنه این اتاق بهم می‌خورد. از این کمد چوبی شکسته با آینه کثیف و غبار گرفته‌اش. از شمعدانی‌های عهد بوقش. مور مورم می‌شود وقتی با پای برهنه روی این فرش کثیف پرز گرفته راه می‌روم و راه می‌روم و گذشته را کندوکاو می‌کنم. لحاف سفیدی که سالی یکبار هم شسته نمی‌شود را روی صورتم می‌گیرم و چشمانم را هرشب به سختی می‌بندم. خنده دار است، این اتاق و وسایل نفرین شده‌اش روزی متعلق به دو نفر بود که خیال می‌کردند یحتمل صدای عشق بازی‌ شبانه‌شان گوش شهر را کر می‌کند. از اول چرا قبول کردم که اتاق مشترکمان مال من باشد و او هم با زیرکی تمام خودش را از این جهنم ملعون خلاص کرد و اتاق بغلی را صاحب شد. کتاب را جلوی صورتم می‌گیرم و ناگهان حس کردم شبح خاک گرفته‌ای از پرده اتاق رد شد. نگاهم را به صفحه کتاب دوختم و با دو دست ورق‌هایش را چسبیده بودم و پاراگراف بعدی را بلند بلند خواندم.

آبوگین و دکتر رو در رو ایستادند و دشنام‌های زشتی نثار یکدیگر کردند. آنها هیچگاه در عمرشان، حتی در حالت دیوانگی، آن همه حرف‌های ناروا، ظالمانه و بی‌معنی بر زبان نیاورده بودند. از کارهایشان پیدا بود که مثل همه آدم‌های اندوهگین اسیر خودخواهی بودند. آدم‌های غمگین خودخواه، شریر و ستم کار می‌شوند و کمتر از آدم‌های بی شعور می‌توانند همدیگر را درک کنند. نباید خیال کرد که غم سبب اتحاد مردم می‌شود، چون آنقدر که در میان آدم‌های اندوهگین بی عدالتی و ستم دیده می‌شود در میان آدم‌های دلشاد دیده نمی‌شود.

چخوف راست می‌گفت؛ شاید من و مارگاریتا از اول آدم‌های شادی نبودیم. فکر می‌کردیم با تقسیم کردن غم‌هایمان شادی را به مرور زمان پیدا می‌کنیم. اما تقسیم دردهای مشترکمان شکافی عمیق‌تر روی زخم‌هایمان باز کرد و هر یک بیشتر با زخم دیگری ور می‌رفت. نیش و کنایه می‌زد و بدی‌های دیگری را زودتر تشخیص می‌داد و قضاوت می‌کرد. من و مارگاریتا توانستیم یکدیگر را نابود کنیم چون به خوبی زخم‌های یکدیگر را می‌شناختیم. هریک نقطه حساس به درد دیگری را به راحتی تشخیص می‌داد و حمله را شروع می‌کرد و در پایان خونریزی به قدری شدید شد که توان و بنیه‌ای برای دفاع نماند. فروپاشی کامل شد و زخم‌ها عمیق‌تر. آنقدر عمیق که به سختی بشود سر منشا هریک را تشخیص داد. کی فکرش را می‌کرد که زخم‌هایم راه خروج را پیدا کنند و با هیبت این اشباح سمج هیچوقت دست از سرم بر ندارند.

پایان

(دو پاراگراف برگرفته از داستان دشمن‌ها اثر آنتون چخوف است.)

داستان کوتاهآنتون چخوفداستانهنرنویسندگی
جز آستان توام در جهان پناهی نیست ... سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید