بچه که بودم همیشه در این(شاید) توهم بودم که دلیل آمدن و قدم گذاردن من در این جهان چیزی فرایِ دلایل دیگر افرادِ عادیست که آنها را از کوچه و خیابان تا مهدکودک و بعدتر دبستان میدیدم. قد و قواره و سنشان اهمیتی برایم نداشت، همین که چیزی شگفتآور برای منِ کودک(که هنوز هم هستم) نداشتند زیاد حسابشان نمیآوردم. از آنجا که در آبنمکِ مذهب دست و پا درآوردم و خشتک ترکاندم، گاهی میشد با خود میگفتم: «شاید من امام زمان باشم و خودم ندانم؟». حال که فکر میکنم چندان این افکار در من عجیب نبود؛ من کودکیِ تقریبن منزویانهای داشتم، بچهی آرام و گوشهگیری نبودم، اتفاقن آنچه که به یاد دارم و دارند، موجودی تخس و پر شور و شر بود که عارش میآمد اگر دو دقیقه جایی مینشست و کاری را که میخواست نمیکرد. این آنچه که میخواست مهم است چون گاهی این خواست لزومن شیطنت یا خطخطی کردن در و دیوار و آتش زدن لانهی مورچهها و دنبالِ سگ و مرغ و خروسهای محل گذاشتن نبود، ممکن بود گاهی مجالی باشد برای تخیل و غریقِ دریای آمال شدن. خلاصه که این انزوا بیشتر از روی تمایز بود تا گوشهگیری. به عنوان مثال بچهها عاشقِ فوتبال و کورس گذاشتن با دوچرخهها و جمع کردن کارتهای کشتیکج و فوتبال بودند اما من ترجیح میدادم روی فرش خودم را ولو کنم و با هرچه اسباببازی که داشتم و نداشتم تخیلاتم را به جلوی چشمانم بیارم و لذت ببرم؛ (نه که بگویم خاص بودم و برتر! نه! ابدن. قطعن خوب نبودن من در آن کارها در قدم اول سبب فاصلهی من از آن کارها شد.) تخیلاتی مانند صحنههای جنگهای بزرگ با صفآراییِ منظم سربازان و فرماندهان و سلاحهای بزرگ و برج و بارو ساختن از چهارپایه و اژدها فرض کردن عروسک لاکپشت و سوپرمن ساختن از جامدادیِ خری که دُمِ پلنگِ صورتیام را به دور کمرش بسته بودم. همین تخیل و یادگرفتن این نکتهی بدیهی که: «چگونه از ذهن خویش کار بکشیم» که من شاید به صورت غریزی آن را آموخته بودم، سبب شد که طی سالهای متمادیِ عمرم تا به امروز خیلی زودتر از دیگران رشد کنم با جهانی تازه آشنا و با جهانهای پوسیدهی قدیم وداع کنم. از طرفی همان تخیل سبب شد تا با گوهری مثل ادبیات خیلی زود آشنا بشوم، و کمترینش اینکه بتوانم بنویسم، همان چیزی که همین حالا دارید میبینید!