وقتی نگاهت می کردم که اینچنین پر تب و تاب از این تپه بالا میرفتی, تازه فهمیدم که تو همان فاتحِ بی بدیلِ یک ابرِ سفیدِ بی کلکِ از راه رسیده ای... که برای فتح الفتوحت.. خنده های شیرینت کافی بود که تو را فاتحِ لشکرِ آسمان کند.
پیش از این گمان میکردم که آسمان چشمهایِ تو را به بازی گرفته تا هرازگاهی به شبنمِ بی ریایی که از چشمت می چکد،صفایش را به رخم بکشد... ولی، نه.. چشمانِ تو انعکاسِ این آسمان نبود.. حالا آسمانْ چشمهای تو بود.
جانِ کوچکم...
شب ها که این آسمان را خاموش میکنی، نگریز از از خوابِ بدِ این فردایِ نیامده.. باور کن زندگی، همین تیک تاک های بی امانِ بی نفسِ دقیق.. همین ناخسته ای که هرگز به ما خسته نباشید نگفت آهسته تر از آن است که نتوانی آن را در شیشه ای بریزی و تماشایش کنی. ولی.. هیچ کابوسی را در هیچ شیشه ای محبوس نکن.. به قصدِ به تماشا نشستنش.. هر وقت این بی مبالاتِ تاریک به سراغت آمد تو هم سراغٍ همان روشنِ کوچکِ آسمان را بگیر.. این را بدان که راهِ شب در همین روشنی آسمانست که پیداست. باید با شب مدارا کرد...
جانِ کوچکم.. در هر کجایِ این جهانی.. با شب مدارا کن.. به تماشایش که بنشینی هم رازِ سکوتِ تمامِ گریزهایت خواهد شد..
سخنانِ شبانه ی این چشمانِ پرشوقت میشود همان حیرتِ بی باورِ شب..
جانٍ کوچکم..
ترا به همین دو ستاره ی کوچکِ چشمانت قسم.. یادت نرود.. که تو همانی که # پس از برخاستن، برخواهی خاست... مبادا که دهلیزِ به شب نرسیده ی پاهایت بلرزد از این پا و آن پایِ این راهِ نامعلوم.. که تو... عالی ترین معلولِ همین حیرتِ شبی به باورِ صبح!
حالا که ایستاده ای
حالا که برخاسته ای
حالا که راه آمدی با راه..
همین اسبِ سپیدِ رامِ کوچکت را بگیر و برو
راه باشد یا نباشد
تو پرواز خواهی کرد