دنیا را میبینی ؟ .. تند تند چرخ میزند و بازی میکند ..
نشسته ام تماشایش میکنم .. گاهی نوازشم میکند..نورش را به قهوه ای لطیفِ موهایم می ریزد ..
چشمانم را میبندم .. گرمایش را پشت پلک هایم حس میکنم ...
میخواهم در آغوشش بگیرم ..
....ولی چگونه نور را در اغوش بگیرم ؟
تنها به ِیاد می آورم ..
دوست داشتن را به یاد می آورم
به یاد می آورم که شب با همه ی تاریکی اش چراغ دارِ خاطرات من است .... همان زمان که تنها به تو فکر میکنم .
فراموش نکرده ام .. هنوز هیچ زمزمه ای را فراموش نکرده ام ...تنها چون رازی مگو آنها را در قلبم حفظ کرده ام ..و میان تو ...هی میروم ... هی بازمیگردم ..
چشمانم را باز کنم ؟
از رازهایم بگویم ؟
آخر تو که نمیدانی آدمی چه توانایی عجیبی در تهی کردن کلمات پیدا کرده است ..
نمیدانی که فراموشی دیگر درمانِ هیچ دردی نیست .. که درد هم هست .
من هم فراموش نکرده ام ...
نگاه کن ... من چشمانم را باز میکنم .. تو را نگاه میکنم ..
و دوباره تو را نگاه میکنم ...و آنوقت است که .. میتوانم .. دنیا را در آغوش بگیرم .