و صلح جهانی بود که چشمانِ تو داشت ...
که آب از آبِ این خواب تکان نخورد
و بد گمان نشود کسی به سیاهیِ شب ..
و پاهای وهم نلرزد از دیوانگی ..
که راه .. بسازد با ناسازگاریِ قلبم ...
که در آغوشِ نزدیکترین ابرها به زمین , همان ها که از جنسِ آسمانند و نوازشگرِ صبحگاهِ زمین به وقتِ خیال , آشیانه ای بسازیم .
از چه ؟!
از هر آنچه باورش داریم .. مگر نه اینکه این راه مرا به جایی میبرد که چشمانِ تو در اولین صلحِ جهانم با خودم !
از باوری که قدم های تو به این راه بخشید .
طوری که من هم عطرِ زمینی ترین عطرِ آسمان را بگیرم .
که پرواز را .. در دل .. در چشمانِ تو .. در همین سیاهیِ نوربخشِ پورهیاهو آموخته باشم .
پرواز .. با چشمانِ بسته ...