ویرگول
ورودثبت نام
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
خواندن ۶ دقیقه·۴ ماه پیش

تیرِ خلاص..

اتمسفرِ فراقِ خانه ی بی تورا با ولع در ماتم کده ی سینه خسته ام می بلعم.به سرو همیشه بهار زندگی،در حیات هجران،می نگرم؛از او تنها کنده ای نیمه سوخته به جای مانده،که به واسطه تمنای چمن زار، خود را سراپا نگه می دارد.

به دخترک که لبخندی آمیخته با ابهام به همراه دارد نیم نگاهی می اندازم؛گیسوانی همسان با شراره ی شعله خیز آفتاب،پوستی بلور گونه؛تبعید شده از زمین سیمگونِ یخبندانِ قطب شمال،و اما آن دو گوی مستور در خفا، به زیبایی گنجینه ی زمردین افسانه ایِ هستی،که با هزار زحمت در طاقِ سبزِ طبیعت،پنهان شده است،مدتی است گمان می رود به دست سارقی حیله گر ربوده شده و حال در میان ردای سپید چشمانش به سان دو تیله لجن گرفته،جاخوش کرده اند، و اما دستانش..مانند هربار بهت زده ام می کند!

این بار هم با دیدنش با برف و بورانِ رعب و وحشت به پرواز در می آیم،به دستانش خیره می مانم؛تبری آغشته به خون،هراسان از دست دخترک به سویم روانه می شود،صدایش در سرم به مانند پتکی در سکوتِ شب می‌پیچد..

_مامان!تا کی می خوای بهم بی توجهی کنی؟مگر به تو گوشزد نکرده بودم شیشه ی عمرِ این سروِ مسموم به عشقِ زهرآگین و نافرجامِ تو و آن مردک متوهم را با دستانِ خودت بشکنی؟مَرضِ او کاکتوس های نفرت هوایم را ناخوش می‌کند!هنوز هم بخاطر دارم مرا بخاطر او،در اتاقک نمورِ زیرِ شیروانیِ حسرت هایت حبس کردی؛چه کودکانه!

با گام های آکنده از خوف به عقب پیشی می گیرم،به سوی نوار کاستی که تنها یادگار توست و در میانِ غرقاب پریشان افکارم خودنمایی می کند،روانه می شوم..

وزنه های سنگینِ نیامِ چشمانم را روی هم می فشارم..این نوار؛حکمِ آبشار تلخ و زلالِ حقایقی است که طعم گس اش،درِ برج آهنین قلبم را از جا می‌کند..

در این بحبوحه،ترنم صدایت آرامش را به شریان های خشک روانم تزریق می‌کند؛گویی زمستان حقیر قلبم جامه کوچ به تن کرده و نسیم مهربانی، شاخ و برگِ عواطف سرکوب شده ام را نوازش می کند..

پخش صدا:ای تنها امیدِ من در این ورطه ی آغشته به نا و غم؛ترکِ نوبهار عاشقیمان برایم سخت اما غیر ممکن نیست! از جریان تحمیلی زیست کره عاشقی جدا شده ام..لیک،به اجبار مانند ماه گرد تا گردِ زمین بی آب و علف منطقت را وجب نمیکنم،،دیگر به سان ماهی، بی خردانه مردابِ بی جان قلبت را به تکاپو نمی اندازم!

اما؛آن کودک، آن حرام زاده را نطفه ای پاک ز باغستانِ وجودت ندان! او،همان وهم رعب انگیز است،زاییده ذهن تنهایت..

از چه ملامتم میکنی؟آری،ترسیدم!به افسار کشیدنِ آن هیولای کوچک،تورا سخت به تنگ آورده بود..چطور می توانستم سزاوارِ آن وهم مالامال،تشویش و وحشت باشم؟عشق سبب شد خود را با آن تراپیستِ گمشده ی جنونت اشتباه بگیرم اما به یاد آوردم تنها دل داده ای بیش نیستم!

تار های مشوش و در هم تنیده شده ی ماهیت آن ببر کوچک، برایم گره به گره باز می شود؛بار دیگر به دستانش خیره می مانم..

تپانچه بِرِتا، کمی در سلوک ردپای خاطراتِ موهومِ خود پرسه می زنم و کلافک سرگردان ذهن پریشانم،که روزها و سال ها را بی معنا می داند، را از سر می گیرم..

_مامان!بِرِتای عزیزم را بخاطر داری؟آن را در 25 سپتامبر شاید هم 16 نوامبر خریدی،تا آن پسرک را از شر چنگالِ این دنیای سیال گونه،آزاد کنی..!

بِرِتا نیست؛اما خب قشنگ که هست..!
بِرِتا نیست؛اما خب قشنگ که هست..!

به راستی آن ببرِ خورده پا،به جلادِ آرمان هایم بدیل شده؛ آرمانِ یک زندگی عادی در کنار مردی به صبوری بوسه ی باران، بر لطافت گلبرگ های ظریف احساسات..

+چه می خواهی از جانم؟

_خودت را! به واسطه دستانِ گنه آلودِ او، از من دور و دورتر شدی!می خواستی مرا به دست طوفان نسیان بسپاری؟

چشمانش را گرد و سرش را به طرفی کج می‌کند..

_بِرِتا را بگیر و آخرین تیر را نظیرِ خنجر رستم در قلب او بکار، تا ز تخمِ کینه ورزی اش گلایلی ارغوانی بروید،در باغچه ی قلب گلگونت..او تنها حرفه ای که به خوبی دنبال کرده است..سواری بر کالسکه ذهاب لبخندت بوده؛تو بگو،سرنوشت آغوشی که مأنوس شود با پناه قلب دیگری؛چیزی جز مرگ است؟!

بِرِتا را از دستان نفرین شده اش می دزدم..سکوتی بر لب،اما فریادی به سان رعد،در آسمانِ هوایم غرش می‌کند؛ثبات؟واژه ای حقیر در قبال احوالاتم بود..مفهوم؟آرزوی غریبی که در روستای مه آلودِ دغدغه هایم تا ابد خاک خورد..

درست است پسر،تو شاید آن درمانگر قهار نبودی،اما عزیز من..نوشیدن شراب زهر آگینِ ملاعبه ی دستانت بر طنینِ ساز قلبم مرا فراخواند ،تا برای اولین و آخرین بار حافظ اعتماد تو باشم..

تپانچه ی عجین شده با پوستِ ناموزون دستانم را به میانِ کتاب نانوشته تقدیرم به گردش در می آورم..

انگشتانِ بی جانم ،ماشه را تنگ در بر می گیرند و با زوزه ی دهشتناک گلوله،کاغذِ زُمُختِ حیات را با سرخی خونِ شریانِ حقایق امضا می‌کنم..

مدتی می شود.. که قلم در اقیانوس منجمد نیستی ام غوطه ور مانده و انتهای مسیر زندگینامه ام با ثلج و تگرگ پوشیده شده؛دیگر دستی تراشه های حریر گونه ی فنجا را از صفحه دلم نمی تکاند..

من گنه کارم،تیر خلاص را در کلبه یاقوتی رنگ خود کاشتم تا صدای آن کودک تمام شود؛و حال ترسان به سوی آن وعده حق گام بر می دارم،ته مانده امید در قلب خزان گرفته ام می درخشد..یک ذهن مریض،درک درستی از جانفشانی اشتباه ندارد..

حال سوار بر ققنوسِ فنا به سوی دیاری می شتابم که وعده اش برایم ناملموس ولیکن راستین است؛ این بار بدون آن کودک..

ابتسام


  • واژه نامه:

  • مالامال:سراسر

  • تراپیست:درمانگر

  • نیام:در این متن به معنای پلک

  • بحبوحه:درگیری

  • تپانچه:کُلت

  • تپانچه بِرِتا:کلتی ساخته شده توسط شرکت بِرِتا

  • فنجا:در این متن به معنای برف

  • عجین:سِرِشته،آمیخته

  • نسیان:فراموشی

  • ثلج:برف


در متن بالا،آنچه به تحریر در آمد در رابطه با حالات اختلال اسکیزوفرنی است..

ویژگی اصلی این افراد،آشفتگی در افکار است که از طریق زبان و رفتار آشکار است.آنها ارتباط بین رویداد ها را از دست می دهند.به شیوه ای سازمان نیافته فکر می کنند،گفته هایشان اغلب محتوای مناسبی ندارد،اما آنها از غیر عادی بودن رفتار و افکارشان اطلاعی ندارند(که به این نا آگاهی از بیماریشان؛آنوسوگنوزیا می گویند)

تنها راه معالجه آنها به واسطه دارو های ضد روان پریشی و روان درمانی است چون آنها با دنیای خارج قطع ارتباط کرده اند و نمی توان با آنها صحبت کرد.

علائم شایع این اختلال:

_توهم

_هذیان

_گفتار و تفکر غیر منسجم

_عدم برقراری ارتباط چشمی

....

اما در رابطه با توهم و هذیان از علائم شایع اسکیزوفرنی هستند. توهم می‌تواند شامل دیدن، شنیدن، بوئیدن، چشیدن یا احساس کردن چیزهایی باشد که وجود ندارند، و هذیان باورهای غیرواقعی و غیرمنطقی است. 

این بیماری غالباً در انتهای دوره نوجوانی و شروع بزرگسالی؛ افراد مورد نظر خود را به دام می اندازد.

در واقع هنوز علت این اختلال کشف نشده اما ترکیبی از عوامل بیولوژیکی و ژنتیکی و محیطی است.

در این بیماری جنسیت معنا می‌یابد،چرا که مرد ها غالبا زودتر از زن ها دچارش می شوند و علائم منفی بیشتری برای آنها دارد،در حالیکه زنان در سنین بالاتر و با علائم مثبت، درگیر این بیماری می‌شوند(از جمله علائم مثبت:هذیان و توهم)

نمیتوان از این بیماری پیشگیری کرد اما با کنترل؛مصرف الکل و دخانیات و استرس و مراقبت از سلامت روان ،می توان خطر ابتلا به این بیماری را کاهش می داد.

  • شاید پی نوشت:این نوشته رو به حساب این بگذارید که در آن زمان این اختلال کشف نشده بود و درمانی واضح نداشته..


بی توجهیروان درمانیسلامت رواننامهداستان
۱۳
۲
دختری از تبار ماه(:
دختری از تبار ماه(:
با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید