
بگذار اینبار از عشق بگویم..
از رگ و ریشه ی احساسی که جوانه اش کلبه ی یاقوتی رنگ قلب تنهایمان را به لبخندی بی مانند ، به سکوتی لبریز از حرف، به نگاهی توأم با آرامش ، به قلبی همخانه با فراق ، به سوز دستی به دنبال پناهگاه آغوش اسارت دستان یار ، به نجوای روح نواز دلتنگی ، به اعتیاد عطر گیسوان مسحور کننده او ؛بدیل میکند
خوب یا بدش را نمیدانم
اما زندگی بی عشق نمیشود
جایی گفتند..
عشق باید باشد تا یاد بگیری دنیا را رنگی ببینی و از دنیای خاکستری منطقِ خشک و کوهستانی ات پا بیرون بگذاری و این عشق را شریک شوید با طبیعت با خدا با آدمها...
عشق همیشه با یک انسان شروع یا تمام نمیشود...
اما ...دروغ نگویم
علت خورشید درخشان،ماه تابان،بارانِ پاییزی،تسکین شب،ستاره ی چشمک زن،از عشق است ..
در دنیایی که حتی خورشید به آسمان عشق میورزد
آدمی که تکلیفش معلوم است...!
پی نوشت:میلادتون مبارک..✨البته قرار نبود اینجا بگم،ولی گاهی باید بدون برنامه زندگی کرد..
ابتسام