جوادشونم
جوادشونم
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

مرا بیاد بیاور (بخش دوم)

مرا فراموش نکن.
مرا فراموش نکن.


هرشب یک مسیری انتخاب می ­کنم. اما انتخاب امشبم گلشهر است. از گلشهر به ولیعصر و بعد به عدالت می رسم. سربالایی ­اش زیاد است و بخاطر همین خیلی نمی ­توانم در برابرش مقاومت کنم. ده­ تا کوچه بالا می ­روم تا برسم به عدالت 69. هر مسیر دیگری هم که انتخاب کنم مقصدش عدالت 69 است. آنجا دیگر ماشین منتظرم است. سوئیچ یدک ماشین محسن دست من است. شب­ ها بخاطر من ماشینش را داخل پارکینگ نمی گذارد.

با اینکه ساعات خلوت شبانه ­روز را برای دویدن انتخاب می­ کنم اما همیشه میل عجیبی به دیده شدن در درونم وجود دارد. وقتی ماشینی از کنارم رد می­ شود تصور می ­کنم که دارد راجع به من فکر می­ کند. یا اگر دو نفر باشند حکم می­ کنم که دارند درباره من صحبت می ­کنند و مکالمات­شان را برای خودم بازگو می ­کنم. همیشه هم حس می­ کنم در طول مسیر کسی مرا می ­بیند. وقتی ماشینی از کنارم رد نمی ­شود با او درد دل می­کنم. از اتفاقات روزمره ­ام برایش می ­گویم و از کارهایی که می ­خواهم انجام بدهم ولی هیچ وقت موفق به انجامش نمی شوم. او اما ساکت است. چیزی نمی­ گوید. نمی ­دانم می ­شنود یا نه اما امیدوارم که می­ شنود اما زبان حرف زدن ندارد. شاید خجالت می ­کشد. نمی­ دانم...

سوار ماشین می­ شوم و به سمت کافه حرکت می کنم. تنها کافه ­ای­‌ست که تابستان ­ها تا صبح باز است. این وقت شب هم معمولا مشتری­ های مخصوص خودش را دارد. در سکوریتی را که باز کردم صدای آویز بالای در بلند شد. آقارسول با موهای بسته از پشت و سیبیل پرپشت همیشگی ­اش فریاد زد:«داش یوسف! گله­ ات اومد.» و پقی زد زیر خنده. حق داشت! صدای آویز در کم ­شباهت به زنگوله­ چهارپایان نبود. من هم همراه آقارسول خندیدم. صدای زنگوله ­ها که آرام گرفت، صدای موسیقی کافه تازه خود را به نمایش گذاشت. بار اول که آمدم اینجا خیلی برایم عجیب بود. همه جا سمفونی پنجم بتهوون یا فرانس شوبرت می­گذاشتند. یا نهایتا حمیدهیراد و مسیح و آرش. اما اینجا ساز عربی بود و نوای ناظم الغزالی!

علائم حیاتی آقارسول بعد از آن جمله­ اول به نصف کاهش یافت. روی صندلی لم داده بود و به رو به رو خیره شده بود. سیگار روشن در حال سوختنش را در دست گرفته بود و هر سی ­ثانیه یک­بار کام سنگینی از آن می گرفت.

یوسف صاحب کافه، پشت دخل مشغول مرتب کردن ویترین بود. نیم‌­نگاهی به من انداخت، لبخندی زد و دوباره به کارش مشغول شد و در همین حال گفت:«فقط تابستونا میای اینجا دیگه آره؟» گفتم:«سلام! بی­ انصاف نباش دیگه دایی یوسف. خب چیکار کنم فقط تابستونا آزادم. تازه دیگه امسال سال آخرم بود تموم شد. حالا خودمم و خودت.» خندید و گفت:«به سلامتی! شیرینیت کو پس؟» گفتم:«صبر کن حالا مدرکمو بگیرم. رد کن بیاد هوفنبرگو...» ابروهایش درهم کشیده شد:«بچه پررو! سال به سال دریده ­تر میشه.» و دست کرد تو یخچال و یک هوفنبرگ لیمونعنا با لیوانی پر یخ گذاشت جلوم. لیوان را به نشانه تشکر بالا آوردم و رفتم رو به روی آقارسول نشستم.

علائم حیاتی آقارسول بعد از آن جمله­ اول به نصف کاهش یافت. روی صندلی لم داده بود و به رو به رو خیره شده بود. سیگار روشن در حال سوختنش را در دست گرفته بود و هر سی ­ثانیه یک­بار کام سنگینی از آن می گرفت. اگر بار اولم بود که می ­دیدمش می­ گفتم حتما رد داده! رو کردم به یوسف و پرسیدم:«امروز کجاش می خاره؟» بلند گفت:«قوزک پای چپش!» اوه اوه! بدترین خارش ممکن برایش پیش آمده بود. آقارسول معتقد بود وقتی که قوزک پای چپش بخارد هر لحظه ممکن است اتفاق بدی برایش بیافتد. بخاطر همین وارد زندگی نباتی می­ شد و دیگر تحرکی از خودش نشان نمی­ داد و تا وقتی که زیر گوش راستش بخارد همینطور بی ­حرکت می ماند.

سیگار دومم را روشن کردم. همیشه سعی می­ کردم سیگارم با تمام شدن یک لیوان هوفنبرگ تمام شود. اما این ­بار هم ناموفق بودم. یا سیگار اضافه می­ ماند یا نوشیدنی. در یک ­ساعتی که آن­جا بودم، فقط یک دختر و پسر آمدند و نیم­ ساعتی نشستند. بوسه­‌ای از یکدیگر گرفتند و با تذکر یوسف از کافه خارج شدند. من هم در تمام مدت سیگار دود می­ کردم و فکر می­ کردم. به همه چیز! این یک ساعت از بهترین ساعات روزم بود. از همهمه روزمره، از لجن­زار واقعیت به اتاق امن ذهنم فرار می­ کردم. هیچ چیز بدی در این یک ساعت رخ نمی­ داد. یوسف هم در این یک ساعت کاری به کارم نداشت. خاطراتم را مرور می­ کردم. با بعضی­ ها می­ خندیدم و با بعضی­ هاشان بغض می­ کردم. سعی می­کردم به آخرین باری که دیدمش فکر نکنم اما فایده ­ای نداشت. رو به رویش که ایستادم بغض راه گلویم را بست. آن انگشتان باریک توان به زبان آوردن حتی یک کلمه را هم از من سلب کرده بود. اشک چشمم را که با گوشه­ دست پاک کردم؛ چشمان گرد و مشکی ­اش براق شد. برای آخرین بار سیر نگاهش کردم و راهم را گرفتم و دویدم... صدای برخورد اشک­های نرمش با آسفالت خشک شهر را در تمام مسیر می­ شنیدم. درست خاطرم نیست چندکیلومتر بی ­هدف و حیران طول و عرض شهر را طی کردم. اما یادم هست صبح با صدای جاروی یک پاک­بان کنار خانه محسن از خواب بیدار شدم. تمام بدنم از سرمای صبح و دویدن شب گرفته بود. پاهایم التهاب داشت. دنبال موبایلم گشتم اما پیدایش نکردم. بعد از اینکه پاک­بان را صدا کردم تا ساعت را بپرسم، فهمیدم گلویم نیز از شدت فعالیت دیشب خشک شده...

صدای برخورد اشک­ های نرمش با آسفالت خشک شهر را در تمام مسیر می ­شنیدم. درست خاطرم نیست چند کیلومتر بی­ هدف و حیران طول و عرض شهر را طی کردم. اما یادم هست صبح با صدای جاروی یک پاک­بان کنار خانه­ محسن از خواب بیدار شدم.

یک ساعت که تمام می­ شد، آخرین نخ سیگار را داخل ریه­ هایم می­ دادم و سعی می­ کردم هیچ دودی بیرون ندهم که تا فرداشب نیکوتین ذخیره داشته باشم. بلند شدم، کش و قوسی به بدنم دادم. تعداد نخ­ هایی که کشیده بودم را شمردم. هفت نخ. به اضافه­ آن یک نخی که در پارک شهر کشیده بودم می­ شد هشت نخ. سیگارکشیدنم همراه با دویدنم شروع شد. اما محسن پاپیچم شد که بگذارمش کنار. من هم قول دادم تا بچه دار نشده سیگار نکشم. دوسال بعد دیگر دلیلی برای سیگار نکشیدن نداشتم! هرچه هم محسن سعی کرد یک­بار دیگر ازم قول بگیرد زیربار نرفتم.

به سمت ناهارخوران بالا رفتم. بلالی آق ­مهدی آخرین مقصد سفر شبانگاهی­‌ام بود. از کافه تا بلالی مسیر زیادی نبود و ترجیح می ­دادم پیاده بروم. هوا کم­ کم رو به خنکی می­رفت. به جز چند پاک­بان خسته که کنار جاروهاشان خوابشان برده بود جنبنده دیگری در خیابان نبود. هر از چندگاهی یک ماشین آن هم از آن مدل­بالاها که ولوم باندشان را تا آخر بالا برده بودند به سرعت از خیابان رد می­ شدند و سکوت شبانگاهی را با حماقت هرچه تمام­ تر می­ شکستند.

من هم با گرم­کن زردم شده بودم وصله­ ناجور این شهر. وقتی تمام شهر خواب بودند من تازه جان می­ گرفتم برای فعالیت. وقتی هم که همه بیدار می­ شدند من خواب چشمانم را فرا می­ گرفت. صبحانه انار ترش می خوردم با ارده بدون نان و چای! فیلم و سریال ­هایی می­ دیدم که معتقد بودم سازندگانش هم طاقت نداشتند یک­بار به تماشای ساخته­ خودشان بنشینند. در دانشکده هم معمولا روانی یا دیوانه یا با القابی شبیه این­ ها صدایم می­ کردند. حتی یک­بار آقاجون سر سفره کاملا مستقیم بهم گفت:«خل که شاخ و دم نداره!» هرکه هرچه می­ خواهد بگوید. اهمیتی نمی­ دهم. اصلا دوست دارم دیوانه صدایم کنند. وصله­ ناجور بودن را دوست دارم. به کسی چه مربوط است آخر؟!

سلام کردم. طبق جواب سلامم را نداد و گفت:«چقدر دیر کردی؟!» کار همیشگی ­اش بود. چند جمله­ ای صحبت می­ کرد و بعد میان یکی از همین جملات جواب سلام می­ داد. گفتم:«چطور؟ سیگارت تموم شده؟» کیسه­ ذغال ها را باز کرد و چند تکه ذغال داخل منقل انداخت. یک نخ سیگار برایش مانده بود که مثل مداد نجارها گذاشته بود پشت گوشش. برداشت و گذاشت گوشه­ دهانش. بالأخره جواب سلامی داد و گفت:«فندک داری؟» فندکم را از جیب در آوردم. به دستانم نگاه کرد و گفت: «نه! اون فندک خوشگله رو می­گم.»

- کدوم فندک؟!

- همونی که اون دختره بهت داد...

هاج و واج نگاهش کردم. یک فندک زیپوی نقره­‌ای از جیبش درآورد. سیگارش را با آن روشن کرد. درش را بست و گرفت طرفم.

- اینو میگم. گفت بدمش به تو.

- کی بود این دختره؟

- من چمیدونم. گفت بدمش به اون پسری که نصفه شب با گرمکن زرد جیغ میاد دوتا بلال مکزیکی می­ خوره و دوتا سیگار می ­کشه. مگه غیر تو کسی هست که این خصوصیاتو داشته باشه؟

- خب نشونی بده مرد شریف. چه شکلی بود؟

- اونم یه گرم­کن زرد داشت مثل خودت. یه هدبند مشکی هم گذاشته بود. فقط گردی صورتش معلوم بود. چشمای قشنگی هم داشت.

فندک را گرفتم و خوب برانداز کردم. رویش با خط ظریفی حک شده بود: Don't Forget me


مرا بیاد بیاور (بخش اول) را از اینجا بخوانید

داستانخاطره نویسینویسندگیتجربه شخصیروایت
می دونید اگر این رشته منقطع بشه چی میشه؟! www.saamy.org
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید