ویرگول
ورودثبت نام
Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

آخرین صحنه: کشتن گوسفند وحشی!

در اینی که دارم سخت‌ترین و بدترین تابستون عمرمو می‌گذرونم شکی ندارم. اتفاقات همیشگی و قابل پیش بینی به همراه یه سری از اتفاقات خارج از برنامه باعث شده این به اصطلاح بهترین سه ماه تبدیل به جهنمی پایان ناپذیر بشه.
به اصطلاح بهترین سه ماه سال تبدیل به جهنمی پایان ناپذیر بشه.

از اون شرایط کلی که گفتم بگذریم مهم‌ترین اتفاق این چند وقت اخیر پایان رسمی یه ماجرای 12 ساله که قلا چند بار راجع بهش صحبت کرده بودم و در ال حاضر قراره برای آخرین بار چیزی براش بنویسم.

داستان ما دو نفر تا جایی جلو رفت که طبق شواهد بای برای اولین بار در طول 12 سال یک صحبت خیلی جدی می‌داشتیم. از طرف دیگه هم برای من تا حدود زیادی مشخص بود که این آخرین صحبت ما میتونه باشه. در حقیقت اولین صحبت جدی ما قرار بود آخرین مکالمه ما برای همیشه باشه. شاید یه مقدار دردناک و شاید هم یه مقدار سنگدلانه اما واقعیت انکارناپذیری که باید پذیرفت.

در طول این سه سال اخیر همیشه افکار نتناقضی از این رابطه داشتم. یه مدتی به این فکر میکردم که شاید من اصلا دوست جالبی نبودم و خیلی از مواقع نتونستم جوری که اون انتظار داره باشم پس بهتره رفتارمو عوض کنم که مشخص شد اینطوری هم نبوده. بعضی وقتا هم به خودم می‌گفتم اون تحت تاثیر که نه، سلطه یه نفر دیگه قرار داره که تمام اختیاراتش سلب شده و حتی برای دوستی با من دچار منع هستش.

که بله متوجه شدم که اینطور بوده و هستش اما چیزی که هیچوقت فکر نمی‌کردم این بود که خودش راغب به این وضع باشه. در حقیقت راغب بودنش باعث شد که به فکر تموم کردن این وضعیت باشم.

چیزی که عمیقا منو برای خودم یه احمق تمام عیار جلوه میده اینه که در تمام این مدت فکر می‌کردم نیاز به فداکاری وجود داره که احتمالا اون سختی کمتری متحمل نشه. یه جورایی مثل کاری که همیشه میکنم. سرزنش کردن خودم برای کاری که نکردم.

همه اینا در حالی بود که اون تماما به دنبال دروغ و مخفی کاری بودش و این آخرین چیزی بود که من اتظارشو نداشتم. حتی توی آخرین صحبتمون هم با اینکه چندبار بهش گفتم من خیلی از چیزایی که فکرشو نمیکنی رو میدونم اما باز مثل قبل به دروغ‌هاش داشت ادامه می‌داد.
و خب فایده‌ای هم نداشت.

وجهه احمقانه این ماجرا ابعاد زیادی داره. اولیش اینکه حدود یک ماه بعد از اینکه به صورت کامل باهاش قطع ارتباط کردم متوجه شد که نیاز با من حرف بزنه. اینکه دقیقا در یه ماه گذشته به چی فکر میکرده رو اصلا نمیتونم بفهمم.

دوم اینکه حتی یک درصدم در تمام صحبتمون متوجه حرفای من نمیشد یا شایدم نمیخواست بشه. فکر کنم من هر چه قدر بیشتر تاکید می‌کردم که این رابطه تموم شده و از الان به بعد در بهترین حالت دوست هم نیستیم، اون همچنان درخواست اینو میکرد که ازش دلگیر نباشم. چجوری آدم میتونه از کسی که بدش میاد دلگیر باشه؟

در آخر هم با گفتن اینکه تموم شدن این رابطه قربانی این موضوعه که تو چشماتو باز کنی و متوجه بشی که داری چه بلایی سر خودت میاری، سعی کردم بهش بفهمونم دیگه نه به دنبال فداکاری هستم و نه اینکه فرصتی برای هندل کردن! شرایط بهت بدم.

از اینجا به بعد دلم نمی‌خواد عذاب وجدان کسی رو داشته باشم که مخفی کاری و دروغ رو همیشه نسبت به من داشته. از الان به بعد میتونه به طرز احمقانه‌‌تری به این وضعیت سوء استفاده شدن خودش ادامه بده.
دیگه اهمیتی نخواهد داشت.

شماره سی و دوم
نوشته شده در 15 مرداد 1403
ساعت 23:00 شب


عذاب وجدانگوسفند وحشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید