یه مدتی هست که دارم با خودم فکر میکنم که اگه یه عکسی از روزمره خودم کنار این نوشتهها بذارم شاید یه کم زندهتر باشه. شاید چند وقت دیگه که اگه خودم زنده باشم و اینارو بخونم یا یه آدمی از ناکجا آباد بیاد اینارو بخونه شاید بهتره من و زندگی منو بشناسه، عکسی که گذاشتم حس بهتری بهش منتقل کنه. اتفاقا هم امروز عکسی که میخواستم بگیرم هم توی ذهنم داشتم. دقیقا تصویری که هر روز صبح میبینم و میگم خب اینم یه روز دیگه که نفس میکشی داره شروع میشه. بعد از اینکه رفتم سراغ سایر گزینه متوجه یه حقیقت تلخ در مورد خودم شدم.
یه حقیقت تلخی که توی چند هفته اخیر و به خصوص توی این دو هفته اخیر برام بوجود اومده، اینه که زندگیم به صورت عجیبی وارد روزمرگی افتضاحی شده. راستش من همیشه از روزمرگی مینالیدم و همیشه در تلاش برای فرار از روزمرگی بودم. گاهی موفق بودم و گاهی هم نمیتونستم. الان در حد خیلی شدیدی درگیر این روزمرگی هستم ولی با این تفاوت که دیگه کسی خارج از این روزمرگی منتظرم نیست. شاید فقط گربهام بیشتر از همه آدمای دنیا دلش برام تنگ میشه که آخر هفتهها یا شبایی که منو میبینه، برام دلبری میکنه که کجا بودی؟ حاضرم قسم بخورم به همه چیزایی که باور دارم و ندارم که هیچ آدمی حاضر نیست دلش برای من تنگ بشه و اگرم فکر میکنه شده به اشتباه با یه حس دیگه قاطی شده. من اونقدر آدم دلتنگ پذیری نیستم.
آره دیگه به عنوان مثال بگم که مثلا امروز یکشنبه، چهارم تیر، 1402 خورشیدی، بیش از 13 ساعته که سر کارم. مثل خیلی از روزای کاری هفته، تقریبا همه روزای کاری. 1 ساعت شاید رانندگی توی صبح و شب برای رفت و آمد و به طور متوسط 7 ساعت خواب، منو به 3 ساعت اضافی توی شبانه روز میرسونه که بتونم از این روزمرگی خارج بشم.
حقیقت تلختر از اون چیزی هست که قابل تصوره. کسی توی این سه ساعت منتظرم نیست که چه برسه بخواد بیش از سه ساعت منتظرم باشه. زندگی همینه. به قول گتوزو، سامتامیز ایز گود، سامتایمز ایز شیت.
خب اون بخشی که همیشه شیت هست برای من هست. شاید تمام این پست و کلا زندگی من، به خصوص توی این اواخر توی این جملههای بامداد خلاصه میشه که میگه؛
«دیگه زندگی رو تو نقشای خاموش و تنها میبینی. رو دیوارای این شهر ارواح، انگار پشت در دستشویی زندگی کسی منتظرم نیست. خودمم دم چاه، سر میشکم تلخی، میرم واسه تگری بعدی.»
بسه.