Mamal Injast
Mamal Injast
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

این نوشته هیچ عنوانی ندارد!

سوالی که هر روز بارها از خودم می‌پرسم؛
«پسر، دقیقا اعتماد به نفست کجا رفته؟»
و خب یکم بعدش؛
«تو اصلا انگار لیافت زندگی کردن رو نداری.»

هیچوقت جواب خاصی برای این سوالا ندارم. خیلی وقته که جوابی برای هیچ چیز ندارم.

یه چیزایی از قدیم یادمه و یه چیزایی هم برام تعریف کردن که من از بچگی یه جورایی لکنت داشتم. لکنت به اون شکلی که فکر می‌کنید بیشتر اینطوری که کلمات بد ادا می‌کردم و همه هم فکر می‌کردن چقدر این بچه نمکه. خلاصه توی اون دوره با یه مقدار گقتار درمانی مشکل حل شد تقریبا تا مدت‌ها به فراموشی سپرده شد. تا اینکه تو دوره نوجوانی، موقع‌هایی که خیلی عصبانی می‌شدم دوباره اون مشکل قدیمی میومد سراغم. تا که بزرگتر شدم یه جورایی تصمیم گرفتم روی این عصبانیت و خشمم مدیریت کنم و در نهایت همه اون خشم تبدیل به دردهای جسمی شد و خب خیلی کم پیش میومد نمود بیرونی پیدا کنه و تقریبا این مشکل حل شد.

تا این اواخر. در طول روز خیلی ساده و راحت کلمات رو اشتباهی جای هم استفاده می‌کنم یا جای کلمات جمله رو جابه‌جا می‌کنم و یهو یه فعل اشتباهی برای جمله استفاده می‌کنم. انگار مغزم موقع محاوره ساده روزانه عاجز و ناتوان میشه و یهو قفل میشه. این قضیه داره هر روز شدیدتر میشه. شدیدتر شدنش هم مصادف میشه با کم حرف‌تر شدن من و گوشه گیر شدنم. خیلی از موقع‌ها ترجیح می‌دم دیگه حرفی نزنم. بعضی وقتا هم دیگه اعتماد به نفسی برای اعلام نظرم ندارم. یه جورایی علاوه بر تمایل خودم به گوشه گیری، جامعه و افرادش هم تلاش می‌کنن منو تا جایی که میشه طرد کنن. این خیلی دردناکه برام.

این شاید یه اقراری باشه که گفتنش برام خیلی سخته و در تمام زندگیم حتی یک بار هم به صورت مستقیم حتی بیانش هم نکردم اما اینجا نه شما منو میشناسید و نه میشه از حقیقت فرار کرد. حقیقت اینه که دقیقا نمی‌دونم از کی اما شاید دو-سه سال اخیر باشه که من از تک تک اجزای زندگیم که توی بعد فیزیکی و چه بعد روحی خجالت می‌کشم. هیچ قسمتی نیست که وقتی بهش نگاه کنم، ناراحتی و خجالت از اینی که هستم سراعم نیاد. همیشه تلاش می‌کنم از روبه‌رو شدن به آیینه پرهیز کنم اما هر از گاهی که اسیرش می‌شم لحظه‌ای نیست از نگاه کردن به صورتم خجالت نکشم و در نهایت امکان نداره که بیشتر از یک دقیقه قبلش از خودم بدم نیاد. این قضیه در مورد روح و فکرم هم صدق می‌کنه. از روح شکست و آزرده‌ای که دارم خجالت می‌کشم تا تموم فکرایی که توی سرم میاد و میره. از نگاهم به دنیا. از موسیقی که گوش می‌دم و خیلی چیزهای دیگه باعث میشه دیگه کمترین اعتماد به نفسی نداشته باشم. بعضی اوقات هم یه نفری به صورت شروع به تعریف کردن ازم میکنه، نه تنها حالم رو بهتر نمی‌کنه بلکه بیشتر حس می‌کنم داره نقش بازی می‌کنه و یه حرف مفت و بی‌ارزشی رو سر هم می‌کنه و در پایان من بیشتر از خودم خجالت می‌کشم. بگذریم از اینکه توسط هیچ موجودی، هیچ موجودی دقیقا، دوست داشته نمیشم. حتی شاید گربه‌ای هم که دارم هم خیلی وقتا از من متنفره. همه این‌ها در کنار هم، ناراحت کننده‌اس و گفتنش هم برام مثل سوزش بعد از یه زخم عمیق میمونه.
انگار یه بازنده‌ای هستم که تموم عمرم باختن رو تمرین کردم.

مدیریت خشم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید