بعضی وقتا کور بودن بهتر از یک عینک بده.
از سری عادتهای اشتباهم این بوده که همیشه حس میکردم شرایط و روحیه تغییر دادن رفتار، عواطف، احساسات و سایر پیچیدگیجات درونیم رو دارم. اصلا نمیدونم چند درصد از آدما به این موضوع فکر میکنن و از اون چند درصد چه مقداریشون میتونن این کارو انجام بدن؟
در مورد من، نه. ماجرای همون عینک بدهاس. همیشه به خودم فشار میارم که با مقداری تغییر در این فاکتورهای روحی و شاید رفتاری، نتیجهی بهتری در انتظارمه. شاید در ابتدا موفق هم باشم اما در ادامه به این مرحله میرسم که نه، نمیشه.
به صورت صادقانه بخوام اعتراف کنم، رفتارهای من توی دو قالب سیفزون و غیرسیفزون تعریف میشه. (همون منطقه امن و نا امن)
خب توی منطقه نا امن خیلی منطقی و با فکر بسیار زیاد رفتار میکنم و عواطفمو بروز میدم. همیشه قبل از کوچکترین حرکتی، دقیقهها فکر میکنم. خب نتیجشم یه رفتار نمایشی خیلی تابلوی، حداقل برای خودم و در مورد دیگران نظری ندارم. اصلا تا حالا بحثش پیش نیومده که بگم من مثلا فلان جا چجوری رفتار کردم؟ توی این موارد شاید اون بعد درونگرایی یه جوری غالب میشه که هیچکس حتی جلودارش نیست. نه که هیچکس اما معمولا هیچکس.
اما آنچه که میکشم از ناحیه امن است. در نواحی امن بهسان یک چهارپا میچرم. تمامی کنترلمو در اختیار اون من وجودی یا روحم قرار میدم و از نظر اطرافیانم به نظر بامزه و سرخوش به نظر میام البته اونا از کلمه دیگه استفاده میکنن که خیلی جای گفتنش نیست. در نهایت حس بهتری هم دارم در اون مطنقه امن و حسی اینکه خب میشه یه مقدار هم برونگرا بود. زیاد به کسی برنمیخوره.
تا اینجای قضیه نکته عجیبی وجود نداره و فکر کنم 99% از افراد این تجربههای موقعیتی که گفتم رو داشتن. تداحل اینجاست که توی این نواحی نخوای طبق فرمول عمل کنی که برای عمدتا توی ناحیه امن رفتاری کنترل شدهتری هست. حالا رفتار کنترل شده بر حسب نیاز یا فشار دیگری میتونه باشه که خیلی مهم نیست. اینجاش مهمه که این برای من یه تفییر نسبتا بزرگ حساب میشه. گاهی اوقات این تغییر موقتی هستش و خب بعدش حتی یادم نمیمونه چرا و چگونه اینطوری شد ولی اوقات دیگه این تغییر بلندمدتتره از چند ماه تا چند سال هستش. اولش تمام تلاشمو میکنم که بتونم به خوبی این تغییر رو انجام بدم و بعد از یه مدت میفهمم که بسیار بسیار بحران روحی شدیدتری نسبت به قبل پیدا کردم و آدمی که هستم، نیستم. در نهایت هم به سرعت موقعیت رو ترک میکنم و میرم.
خب دو حالت داره، یا تغییر از اول اشتباه بوده یا من باید به خودم بیشتر سخت میگرفتم و توی نقش جدید حل میشدم. هر کدوم از این دو حالت به هزاران سناریو تقسیم میشه و درست بودنشون کاملا بر اساس موقعیت حساس کنونی که اون لحظه تعریف میشه، سنجیده میشه. خلاصه بگم که درست و غلطی وجود نداره. تنها غلطی که وجود امید به اینکه من از عهده تغییر برمیایم در حالی که نمیتوانم بربیام. قضیه همون عینک بده هست. مثال تا دلتون بخواد براش دارم. از مثالها بگذریم که تعریف کردنش جزییات زیاد میخواد یه نتیجه داره برای من و اونم اینه که من آدم تغییرات توی عمق وجودم نیستم و احتمالا بسیار حساستر از این حرفا هستم که بتونم هسته رفتاریمو تغییر بدم. یک بد رفتار غیرقابل تعمیر.