بعد از یه مدت پشت همنویسی یه وقفه حدود سه هفتهای بین تکمیل این نوشتههای آغشته به خون افتاد. مشغله وحشتناک، گرما، مریضی، بیحوصلگی و تنهایی فروخورنده از عصبانیت هر کدوم به اندازه قابل توجهی توی این فاصله گرفتن از نوشتن، سهم داشتن.
از حالم بخوام شروع کنم، به صورت مصادره به مطلوب بخوام در نظر بگیرم، بدتر از دیروز و بهتر از فردا. هر چی ما میریم بیشتر و بیشتر، من حالم بد میشه بیشتر و بیشتر.
از دست دادن تمام حسهای خوب دنیا یک طرف، هجوم بدبختی و سیاهی یه طرف و مهمترینش، شروع دوباره کابوسهای شبانه. تقریبا دیگه اصلا مهم نیست خواب چی یا کی رو میبینم، دقیقا هر خوابی که میبینم یه جور کابوس بیسرانجامی برام هستش. انگار که در تمام این چند سال زندگیم، هیچ کاری رو به پایان نبردم و اون نهایت اجباری داستان حتما باید روی فکرم حک باشه تا به همه نشون بده که این آدم به یه نوعی برده افکار سیاه خودشه.
از این داستانای بردگی و فساد فکری یه مقدار باید فاصله بگیرم تا برسم به موضوع اصلی بحثم. طبق معمول همیشه یه مقدمه کوتاه، اینکه من قدیم به طرز اندشمندانهای (الکی) راجعبه این موضوع چه فکری میکرده، الان چه فکری میکنم، دقیقا توی چه وضعیت بدبختی قرار دارم، غر پایانی و تقلا برای یافتن رهایی.
تقریبا چیزی که توی هر نوشته دارم تکرار میکنم و فقط صورت مساله عوض میشه. تخلیه افکار میکنم اما هیچوقت جوابی که در خور موضوع باشه، پیدا نمیکنم. عادت شده نرسیدن به جوابهایی که باعث بهبود بشه.
یه عکس همینطوری بیدلیل ببینید.
اولین باری که با چالشی که میخوام امروز در موردش صحبت کنم، روبهرو شدم برمیگرده به ایام 17 سالگی و به بیان دیگر، ایام پیشدانشگاهی. با توجه به سبک زندگی اون موقع که الان بحث راجعبهش خیلی موضوعیت نداره، تعاملات اجتماعی من به طرز خیلی وحشتناکی افزایش پیدا کرد. تعداد آدمایی که بهشون دوست اطلاق میکردم، چه دختر و چه پسر، زیاد شد. راستش اوایل نه تنها موضوع برام دلگرمی شده بود بلکه بسیار افتخار آمیزم بهش میبالیدم که به کوری چشم حسود و کور، هزاران دوست دارم. مثل همه داستانایی که «اما» داره، این قضیه هم یه امای خیلی بزرگی داشت. اونم این بود که اینا دوست من بودن اما هیچ کیمیستری یا همون شیمی قابل توجهی بینمون جریان نداشت. اینجا بود که ذهن اندیشمند من سوار بر یک اسب سفید از بین افکار سیاه و پلید بار دیگر با در دست داشتن شمشیر آندوریل، از سمت والینور طلوع کرد.
[ایت واز ات دیس مومنت، هی نیو، هی فاکداپ]
اول ببخشید از اصطلاح انگلیسی استفاده میکنم و دوم هم برای اینکه بیادبی نشه، انگلیسی رو فارسی مینویسم. از تنبلی نیست البته در کل من به بیشعوری خودم واقف هستم.
خب آره دیگه به این نتیجه رسیدم که دوست خوب از دوست زیاد بهتره. شروع کردم به گلچین کردن دوستان برای پیدا کردن آدمی که از لحاظ فکری و رفتاری به اخلاقیات من بخوره و از این اراجیف.
تا یه حد خوبی هم موفق بودم و به نظرم خارج از شوخی، کار درستی بود. یه چیزی که هیچوقت احتمالا بهش اهمیت ندادم این بود که برای پیدا کردن این آدما من زحمت خیلی زیادی نکشیده بودم و فقط گلچینشون کردم با توجه به همون سبک زندگی که از اول گفتم. در حقیقت، من هیچ آشنایی با نحوه پیدا کردن این آدما توی 12 سال بعد از اون ماجرا نداشتم و ندارم. اصلا این آدمایی که مثل من هستن کجا زندگی میکنن؟
این قضیه از این بابت در حال حاضر مهمه که با تمام آدمهای اطرافم غریبم. یه جور حتی غربت خصمانه شده این اواخر.
نه اونا حرف منو میفهمن و نه من حرف اونا رو میفهمم. واقعا این موضوع داره دیوونم. دقیقا تبدیل شدم به شخصیت جک نیکلسون توی فیلم « پرواز بر فراز آشیانه فاخته».
یه روزی مطمئن بودم این آدما به خودشون زحمت فکر کردن راجعبه یه سری موضوعات رو نمیدن و از درد یه بخشی از زندگی آسودهان اما الان دارم با خودم میگم که نکنه من اون آدمی هستم که دیوونهاس و اینا دارن راه درست رو میرن؟
برای همین با شعار اینکه «باد پیچید تو مزرعه گندم» به نشونه شروعی دوباره، رفتم و دنبال آدمایی بگردم که یه سری المانهای شخصیتی شبیه به من دارن و حقیقت باعث شد که تا امروز توی بهت بمونم. هیچکسی نبود و مهمتر از اون رسیدن به این آدمی که حرف منو بفهمه احتمالا مدتها طول بکشه. شاید اون چند نفری هم که قبلا میفهمیدن به کارم بیان که دیگه هیچکدومشون ایران نیستن. دقیقا همه چی دست به دست هم داده که این چند روز عصبیتر از همیشه به حیات اجباری تن بدم.
خلاصه، اینم برگ زرین دیگر به نشانه اضافی بودن این حضرت آدمی به جامعه الان بود. حتی احتمالا 99% از آدمایی که وقتشون رو تلف کردن تا این متن رو بخونن هم درک نکنن و بگن یارو دلش خوشه. نه اینکه من گه خاصی باشم اما دلم لک زده که یه آدمی که حرفامو بفهمه رو یه بار دیگه توی زندگیم ببینم. یه بارم شده حس نکنم من تنها دیوونه قرمزپوش این دارالمجانین هستم و غیر از من هم آدمای قرمزپوش دیگهای هم هستن.